٭خونـِ خُوشگِل مَن! -پارت2-
*ساعت15:59*
من:هعیی مردیم از خوشی(چشمم به ساعت رو دیوار میوفته) یا جد و آباد جانگهوو؛ ساعت 4ه و من هنوز اینجامم:|
(سریع لباس پوشیدمو از خوابگاه زدم بیرون..)
من:عه وایسا ببینم کتابخونه؟! کدوم یکی آخه؟! توی سئول رو بیخیال تو همین منطقه چند تا کتابخونه هست کهه!!:|
(گوشیمو برداشتم که درلحضه جانگهو زنگ زد)
+سلام بر دختر خوب و نازنین
-کدوم گوری هستیییی؟؟؟!!
+تو گورستان خماری!:/
خواهر من، من چطوری بیام جایی که اصلا نمیدونم کجاس:|
-(سکوت محض..)
لوکیشن میفرستم برات!
فعلا
+خدافظ
(به سمت ایستگاه حرکت کردم..)
[خودم:خوب حالشو گرفتماا
من:من گرفتم نه تو!:/
خودم:به هر حال هرچی..
مهم اینه که نفهمید دیر کردیم..
من:فهمید به رو خودش نیاورد
خودم:من الان هرچی بگم تو یچی داری که بگی:/
من:دقیقا
خودم:خب پس رسیدی به ایستگاه تا اتوبوس نرفته برو سوار شو:|]
*پرش زمانی به دم غروب وقتی داریم از کتابخونه میایم بیرون*
من:(یه لحظه حس میکنم یکی کنارم میره رو ویبره)خوبی؟!:/
ج.ه:اره باباا مم..ن خوبم.م
دیگه باید برم خونهه ف.فعلاا(به سرعت دور میشه)
من:{با پوزخند}اصلا معلوم نبود سرماشه کهه:/
بیخیال برم که دیرم نشه..
‹توی رستوران›
(یه گوشه تکیه داده بودمو سرم تو گوشی بود که یهو..)
×﴿یکی از گارسونا که اتفاقا هم مرد25سالس!:|﴾:هی بچه مگه اینجا خونه خالته؟!:/
تا وقتی من اینجام نباس سرتو تو گوشی بکنی شیفهم شد؟!
حالا هم برو سفارش اون میزه رو بپرس میخوام به آشپز بگمم
من:بله چشم
-اسلاید² یونهه
-اسلاید³ جانگهو
من:هعیی مردیم از خوشی(چشمم به ساعت رو دیوار میوفته) یا جد و آباد جانگهوو؛ ساعت 4ه و من هنوز اینجامم:|
(سریع لباس پوشیدمو از خوابگاه زدم بیرون..)
من:عه وایسا ببینم کتابخونه؟! کدوم یکی آخه؟! توی سئول رو بیخیال تو همین منطقه چند تا کتابخونه هست کهه!!:|
(گوشیمو برداشتم که درلحضه جانگهو زنگ زد)
+سلام بر دختر خوب و نازنین
-کدوم گوری هستیییی؟؟؟!!
+تو گورستان خماری!:/
خواهر من، من چطوری بیام جایی که اصلا نمیدونم کجاس:|
-(سکوت محض..)
لوکیشن میفرستم برات!
فعلا
+خدافظ
(به سمت ایستگاه حرکت کردم..)
[خودم:خوب حالشو گرفتماا
من:من گرفتم نه تو!:/
خودم:به هر حال هرچی..
مهم اینه که نفهمید دیر کردیم..
من:فهمید به رو خودش نیاورد
خودم:من الان هرچی بگم تو یچی داری که بگی:/
من:دقیقا
خودم:خب پس رسیدی به ایستگاه تا اتوبوس نرفته برو سوار شو:|]
*پرش زمانی به دم غروب وقتی داریم از کتابخونه میایم بیرون*
من:(یه لحظه حس میکنم یکی کنارم میره رو ویبره)خوبی؟!:/
ج.ه:اره باباا مم..ن خوبم.م
دیگه باید برم خونهه ف.فعلاا(به سرعت دور میشه)
من:{با پوزخند}اصلا معلوم نبود سرماشه کهه:/
بیخیال برم که دیرم نشه..
‹توی رستوران›
(یه گوشه تکیه داده بودمو سرم تو گوشی بود که یهو..)
×﴿یکی از گارسونا که اتفاقا هم مرد25سالس!:|﴾:هی بچه مگه اینجا خونه خالته؟!:/
تا وقتی من اینجام نباس سرتو تو گوشی بکنی شیفهم شد؟!
حالا هم برو سفارش اون میزه رو بپرس میخوام به آشپز بگمم
من:بله چشم
-اسلاید² یونهه
-اسلاید³ جانگهو
۶۰۳
۲۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.