دلهره
# دلهره
part 53
یه گوشه نشستیم تهیونگ کوتشو در اورد و روی شونم انداخت
_ من سر...
_ بدنت یخ کرده چیزی نگو
_ ولی...
_ ولی چی
بگوببینم چرا حرفتو کامل نمیگی
_ چیز خاصی نیست راستی تو این چند وقت که نبودم چی شد
_ اول تو باید تعریف کنی فکر کنم داستانی که تو داشتی از داستان من جالب تر باشه
_ اتفاق خاصی نیفتاد
_ تو گفتی منم باور کردم
چیزی در جوابش نگفتم یه نگاه انداختم به اطراف بارون کمتر شده بود
_تهیونگ بارون کمتر شده بیا یه اژانس بگیر که بریم خونه
_ فکر نکنم طرف با این لباسای خیس تو ماشینش راهمون بده
خونه ی من همین نزدیکیاست میریم اول اونجا یه دوش میگیرم و لباس عوض میکنیم بعدش خودم میرسونمت خونتون
_ اما ..
_ رو حرفم حرف نباشه بیا بریم تا باز بارون شدت نگرفته
تا خونه ی تهیونگ قدم زنان مسیر رو طی کردیم
بارون خیلی کمتر شده بود و قدم زدن تو اون هوا بهترین چیز بود
وقتی به خونه ی تهیونگ رسیدیم کتش رو در اوردم
به سمت اتاق رفتم
ولی الا باید لباس چی بپوشم
کلافه چنگی به موهام زدم که در باز شد تهیونگ بود که یه هودی با یه شلوار و حوله توی دستش بود
_ فکر کنم اینا به کارت بیان
_ شلوار و هودی بزرگ بودن ولی خب میشد فعلا ازشون استفاده کرد
ازش تشکر کردم
بعدشم وارد حمام شدم و شروع به دوش گرفتن کردم ....
بعد از تموم شدن حموم موهامو توی حوله پیچوندم و اون لباس ها رو پوشیده بودم
هودیش خوب بود ولی شلواره واقعا زیادی بزرگ بود
ولی نمیشد کاریش کرد
از حموم اومدم اومدم بیرون و روی تخت نشستم
و شروع به خشک کردن موهام کردم
تقریبا موهام خشک کرده بودم
که در باز شد
تهیونگ بود که معلوم بود تازه از حموم بیرون اومده موهاش کامل خیس بود
یه نگاه بهم انداخت و شروع کرد به خندیدن
_ هی به چی میخندی
سعی کرد جلوی خندشو بگیره
_ تو اون لباسای بزرگ خیلی بانمک شدی
_ هی این دلیل نمیشه که اینطوری بهم بخندی
اومد طرف و کنارم نشست و دستی توی موهای خیسم اورد
_ باشه نمیخواد اعصبی بشی دیگه نمیخندم بهت
_ من کی اعصبی شدم هان
ویو تهیونگ
وقتی حرف میزد لحن عجیبی داشت و باعث میشد خندم بگیره
_ ه..
قبل از اینکه دوباره چیزی بگه دستشو گرفتم که باعث شد بیوفته تو بغلم
کاملا تو شک رفته بود
ولی زود به خودش اومد اما تا خواست از اون حالت خارج شه محکم لبامو روی لباش کوبیدم و شروع به بوسیدنش کردم
هیچ کاری نمیکرد معلوم بود که تو شک هست
ولی بعد از چند دقیقه به خودش اومد و اونم همرایی کرد
این کارش معلوم میکرد که اون حسی که بهش دارم متاقابله
part 53
یه گوشه نشستیم تهیونگ کوتشو در اورد و روی شونم انداخت
_ من سر...
_ بدنت یخ کرده چیزی نگو
_ ولی...
_ ولی چی
بگوببینم چرا حرفتو کامل نمیگی
_ چیز خاصی نیست راستی تو این چند وقت که نبودم چی شد
_ اول تو باید تعریف کنی فکر کنم داستانی که تو داشتی از داستان من جالب تر باشه
_ اتفاق خاصی نیفتاد
_ تو گفتی منم باور کردم
چیزی در جوابش نگفتم یه نگاه انداختم به اطراف بارون کمتر شده بود
_تهیونگ بارون کمتر شده بیا یه اژانس بگیر که بریم خونه
_ فکر نکنم طرف با این لباسای خیس تو ماشینش راهمون بده
خونه ی من همین نزدیکیاست میریم اول اونجا یه دوش میگیرم و لباس عوض میکنیم بعدش خودم میرسونمت خونتون
_ اما ..
_ رو حرفم حرف نباشه بیا بریم تا باز بارون شدت نگرفته
تا خونه ی تهیونگ قدم زنان مسیر رو طی کردیم
بارون خیلی کمتر شده بود و قدم زدن تو اون هوا بهترین چیز بود
وقتی به خونه ی تهیونگ رسیدیم کتش رو در اوردم
به سمت اتاق رفتم
ولی الا باید لباس چی بپوشم
کلافه چنگی به موهام زدم که در باز شد تهیونگ بود که یه هودی با یه شلوار و حوله توی دستش بود
_ فکر کنم اینا به کارت بیان
_ شلوار و هودی بزرگ بودن ولی خب میشد فعلا ازشون استفاده کرد
ازش تشکر کردم
بعدشم وارد حمام شدم و شروع به دوش گرفتن کردم ....
بعد از تموم شدن حموم موهامو توی حوله پیچوندم و اون لباس ها رو پوشیده بودم
هودیش خوب بود ولی شلواره واقعا زیادی بزرگ بود
ولی نمیشد کاریش کرد
از حموم اومدم اومدم بیرون و روی تخت نشستم
و شروع به خشک کردن موهام کردم
تقریبا موهام خشک کرده بودم
که در باز شد
تهیونگ بود که معلوم بود تازه از حموم بیرون اومده موهاش کامل خیس بود
یه نگاه بهم انداخت و شروع کرد به خندیدن
_ هی به چی میخندی
سعی کرد جلوی خندشو بگیره
_ تو اون لباسای بزرگ خیلی بانمک شدی
_ هی این دلیل نمیشه که اینطوری بهم بخندی
اومد طرف و کنارم نشست و دستی توی موهای خیسم اورد
_ باشه نمیخواد اعصبی بشی دیگه نمیخندم بهت
_ من کی اعصبی شدم هان
ویو تهیونگ
وقتی حرف میزد لحن عجیبی داشت و باعث میشد خندم بگیره
_ ه..
قبل از اینکه دوباره چیزی بگه دستشو گرفتم که باعث شد بیوفته تو بغلم
کاملا تو شک رفته بود
ولی زود به خودش اومد اما تا خواست از اون حالت خارج شه محکم لبامو روی لباش کوبیدم و شروع به بوسیدنش کردم
هیچ کاری نمیکرد معلوم بود که تو شک هست
ولی بعد از چند دقیقه به خودش اومد و اونم همرایی کرد
این کارش معلوم میکرد که اون حسی که بهش دارم متاقابله
۶.۷k
۱۸ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.