گیتار مشکی
Part 13
بخش اول
احساس کردم لباسم نم پیدا کرد و با شنیدن هق هق آرامی که به گوش میخورد مطمعن شدم. از بغلم درش اوردم و صورتش رو توی دستم گرفتم. نگران نگاهش کردم.
_هی هی هی! داری گریه میکنی؟ ببینمت.
خندید و با آستین هاش اشک هایی که گونه هاش رو خیس کرده بودن پاک کرد.
_واقعا داری بخاطر من گریه میکنی یا دلت از یه چیز دیگه پره؟
با چشمای اشکیش بهم نگاه کرد. میشد گفت که دیگه نگران و ناراحت نبود. لبخندی زد و جوابم رو داد.
+معذرت میخوام که بزرگش کردم... فقط...
لبخند رضایت بخشی نشانش دادم و وسط حرفش پریدم.
_فقط نگران بودی
دوباره خندید.
+درسته! بابتش متاسفم!
_اشکالی نداره. درک میکنم
درک میکردم چون خودم هم ان لحظه همچین حسی داشتم. نگرانشون بودم، البته قراره بخاطرش بهشون آسیب بزنم. فقط برای اینکه جونشون رو نجات بدم.
از روی تخت بلند شدم. دست راستم رو به سمتش دراز کردم.
_بریم؟ ساعت ۵ و ۴۵ دقیقستا؟ الآن میادش!
+باش
دستم رو گرفت و با کمکش از تخت بلند شد و به سمت در رفت. قرار بود خیلی دلتنگش بشم. از بچگی باهم بزرگ شدیم. تموم لحظاتمون باهم بودیم. من، اون، جین و ناجون، تهیونگ و جونگکوک و در آخر جیمین. البته اولش فقط من و اون بودیم و بعدش به ترتیب اونا هم بهمون اضافه شدن. یادمه جیمین که آخرین نفر از بوسان اومد و بهمون اضافه شد، فقط ۱۱ سالمون بود.
سرش رو چرخوند.
+نمیخوای بیای؟
خندیدم
+اومدم
به سمت در راه افتادم و هر دو باهم از در خارج شدیم و پیش بچه ها رفتیم...
*از زبان یونگی
موتور رو پارک کردم و از کارکنا خداحافظی کردم.
مثل همیشه پیاده تا خونه ی اجاره ایم راه افتادم و مسافت دو ساعتی رو طی کردم. مثل همیشه موقع رفتن به لیریکایی که قرار بود شبش توی کلوپ بخونم فکر میکردم. به لطف این افکار دوساعت برام مثل پنج دقیقه میگذشت.
در خونه رو باز کردم و وارد شدم و شروع کردم به آماده شدن...
بخش اول
احساس کردم لباسم نم پیدا کرد و با شنیدن هق هق آرامی که به گوش میخورد مطمعن شدم. از بغلم درش اوردم و صورتش رو توی دستم گرفتم. نگران نگاهش کردم.
_هی هی هی! داری گریه میکنی؟ ببینمت.
خندید و با آستین هاش اشک هایی که گونه هاش رو خیس کرده بودن پاک کرد.
_واقعا داری بخاطر من گریه میکنی یا دلت از یه چیز دیگه پره؟
با چشمای اشکیش بهم نگاه کرد. میشد گفت که دیگه نگران و ناراحت نبود. لبخندی زد و جوابم رو داد.
+معذرت میخوام که بزرگش کردم... فقط...
لبخند رضایت بخشی نشانش دادم و وسط حرفش پریدم.
_فقط نگران بودی
دوباره خندید.
+درسته! بابتش متاسفم!
_اشکالی نداره. درک میکنم
درک میکردم چون خودم هم ان لحظه همچین حسی داشتم. نگرانشون بودم، البته قراره بخاطرش بهشون آسیب بزنم. فقط برای اینکه جونشون رو نجات بدم.
از روی تخت بلند شدم. دست راستم رو به سمتش دراز کردم.
_بریم؟ ساعت ۵ و ۴۵ دقیقستا؟ الآن میادش!
+باش
دستم رو گرفت و با کمکش از تخت بلند شد و به سمت در رفت. قرار بود خیلی دلتنگش بشم. از بچگی باهم بزرگ شدیم. تموم لحظاتمون باهم بودیم. من، اون، جین و ناجون، تهیونگ و جونگکوک و در آخر جیمین. البته اولش فقط من و اون بودیم و بعدش به ترتیب اونا هم بهمون اضافه شدن. یادمه جیمین که آخرین نفر از بوسان اومد و بهمون اضافه شد، فقط ۱۱ سالمون بود.
سرش رو چرخوند.
+نمیخوای بیای؟
خندیدم
+اومدم
به سمت در راه افتادم و هر دو باهم از در خارج شدیم و پیش بچه ها رفتیم...
*از زبان یونگی
موتور رو پارک کردم و از کارکنا خداحافظی کردم.
مثل همیشه پیاده تا خونه ی اجاره ایم راه افتادم و مسافت دو ساعتی رو طی کردم. مثل همیشه موقع رفتن به لیریکایی که قرار بود شبش توی کلوپ بخونم فکر میکردم. به لطف این افکار دوساعت برام مثل پنج دقیقه میگذشت.
در خونه رو باز کردم و وارد شدم و شروع کردم به آماده شدن...
۲.۵k
۱۳ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.