مافیای یونگی پارت 4
یونگی:ا/ت داش گریه میکرد متوجه شدم دلم به جورایی نمیخواست گریه کنه نگرانش شدم آقا من چه مرگمه کلافه سمت آقا جانگ چرخیدم چیزه ببخشید من به ا/ت یه سری بزنم بیام
جانگ:حتما پسرم بالا اتاقش سمت چپ هس (لبخند
یونگی:ممنون به ادای احترام خم شدم رفتم بالا سمت اتاقش
ا/ت:زود اتاقم رفتم درو بستم تکیه دادم بهش بغضم ترکید بی اختیار گریه میکردم پاهام رو بغل کرده بودم بلند گریه میکردم
یونگی:جلو در اتاقش بودم صدای گریه هاش میتونستم بشنوم گلومو صاف کردم درو زدم
ا/ت:از سرم برو چی میخوای از دستم بزار تنها باشم ازت بدم میاد همه بابا داره منم دارم
یونگی:چیزه ا/ت منم بابات نیس میتونم بیام تو
ا/ت:چشام رو پاکیدم زود خودمو جمع جور کردم چشام از شدت گریه قرمز بود بیخیال شدم از پشت در بلند شدم درو باز کردم چته
یونگی:خوبی؟
ا/ت:به تو ربطی نداره اومدی اینو فقط بگی
یونگی:میزاری بیام تو بات حرف بزنم
ا/ت:حوصلش نداشتم اومدم کنار تا بگه حرفشو
یونگی:رفتم تو اتاقش بهش خیره شدم
ا/ت:چی میخوای بگی
یونگی:بیبین دوتامونم زوری داریم ازدواج میکنیم من خوشم نمیاد ازت اینقد خودتو اذیت نکن به خاطر بابام میخوام باهات ازدواج کنم و اینقد تابلو نباش همش بخوای گریه کنی
از عمد اینارو سرد بهش گفتم تا یکم خودش رو جمع کنه ولی دلم نمیخواست اون لحظه اذیتش کنم(تو دلش میگف اینارو
ا/ت:هوم حالا تنهام بزار بغض داش گلوش رو چنگ میزد
یونگی:میرم آماده باش فردا میام بریم خرید بدون حرفی دیگه رف بیرون درو بست
ا/ت:منتظر همین حرفش بودم همون رف مساوی شد با گریه هام اینقد بد شانس بودم که هم مث چی بام رفتار کنه رو تخت دراز کشیدم لحافم رو محکم بغل کرده بودم بی صدا گریه میکردم
یونگی:رفتم پایین
جانگ:اوه پسرم خوش اومدی
یونگی:ممنون بابا میشه بریم دیگه دیر وقته
بابای یونگی:آره پسرم بریم
جانگ:هیلی خوشحال شدم اومدین باز میبنمتون
پدر یونگی:ممنون منم خوشحال شدم با هم دست دادن
یونگی:خداحافظی کردم رفتم نشستم ماشین تا بابا بیاد
بابای یونگی:نشستم ماشین
یونگی بدون حرفی زود روندم اعصاب نداشتم
بابای یونگی:یونگی خوبی چته آروم برون خب
یونگی:بابا حوصله ندارم اینقد حرف نزن
بابای یونگی:عوضی بهت یاد دادم اینجوری بام بحرفی اره دفعه آخرت باشه اینجور بام میحرفی فهمیدی
یونگی:ترمز رو زدم چرخیدم سمتش بعد چطور بحرفم بات ها وقتی با یکی داری زور میکنی باهاش ازدواج کنم ها حتی نمیشناسمش همش باید با حرفای تو و کار هات زندگی کتم هیچ وقت بم اهمیت نمیدی اره(داد میحرفید)هیچ وقت نذاشتی از زندگی....حرصم با سیلی که زد نصفه موند
با اینکه لایک کامنت کمه ولی این پارت رو گذاشتم و شرط هارو به هم برسونید
۲۵ لایک
۵ کامنت
ممنون میشم
جانگ:حتما پسرم بالا اتاقش سمت چپ هس (لبخند
یونگی:ممنون به ادای احترام خم شدم رفتم بالا سمت اتاقش
ا/ت:زود اتاقم رفتم درو بستم تکیه دادم بهش بغضم ترکید بی اختیار گریه میکردم پاهام رو بغل کرده بودم بلند گریه میکردم
یونگی:جلو در اتاقش بودم صدای گریه هاش میتونستم بشنوم گلومو صاف کردم درو زدم
ا/ت:از سرم برو چی میخوای از دستم بزار تنها باشم ازت بدم میاد همه بابا داره منم دارم
یونگی:چیزه ا/ت منم بابات نیس میتونم بیام تو
ا/ت:چشام رو پاکیدم زود خودمو جمع جور کردم چشام از شدت گریه قرمز بود بیخیال شدم از پشت در بلند شدم درو باز کردم چته
یونگی:خوبی؟
ا/ت:به تو ربطی نداره اومدی اینو فقط بگی
یونگی:میزاری بیام تو بات حرف بزنم
ا/ت:حوصلش نداشتم اومدم کنار تا بگه حرفشو
یونگی:رفتم تو اتاقش بهش خیره شدم
ا/ت:چی میخوای بگی
یونگی:بیبین دوتامونم زوری داریم ازدواج میکنیم من خوشم نمیاد ازت اینقد خودتو اذیت نکن به خاطر بابام میخوام باهات ازدواج کنم و اینقد تابلو نباش همش بخوای گریه کنی
از عمد اینارو سرد بهش گفتم تا یکم خودش رو جمع کنه ولی دلم نمیخواست اون لحظه اذیتش کنم(تو دلش میگف اینارو
ا/ت:هوم حالا تنهام بزار بغض داش گلوش رو چنگ میزد
یونگی:میرم آماده باش فردا میام بریم خرید بدون حرفی دیگه رف بیرون درو بست
ا/ت:منتظر همین حرفش بودم همون رف مساوی شد با گریه هام اینقد بد شانس بودم که هم مث چی بام رفتار کنه رو تخت دراز کشیدم لحافم رو محکم بغل کرده بودم بی صدا گریه میکردم
یونگی:رفتم پایین
جانگ:اوه پسرم خوش اومدی
یونگی:ممنون بابا میشه بریم دیگه دیر وقته
بابای یونگی:آره پسرم بریم
جانگ:هیلی خوشحال شدم اومدین باز میبنمتون
پدر یونگی:ممنون منم خوشحال شدم با هم دست دادن
یونگی:خداحافظی کردم رفتم نشستم ماشین تا بابا بیاد
بابای یونگی:نشستم ماشین
یونگی بدون حرفی زود روندم اعصاب نداشتم
بابای یونگی:یونگی خوبی چته آروم برون خب
یونگی:بابا حوصله ندارم اینقد حرف نزن
بابای یونگی:عوضی بهت یاد دادم اینجوری بام بحرفی اره دفعه آخرت باشه اینجور بام میحرفی فهمیدی
یونگی:ترمز رو زدم چرخیدم سمتش بعد چطور بحرفم بات ها وقتی با یکی داری زور میکنی باهاش ازدواج کنم ها حتی نمیشناسمش همش باید با حرفای تو و کار هات زندگی کتم هیچ وقت بم اهمیت نمیدی اره(داد میحرفید)هیچ وقت نذاشتی از زندگی....حرصم با سیلی که زد نصفه موند
با اینکه لایک کامنت کمه ولی این پارت رو گذاشتم و شرط هارو به هم برسونید
۲۵ لایک
۵ کامنت
ممنون میشم
۵۱.۷k
۱۴ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.