PΛЯƬ28
بلند شدم و دیدم که توی بغل جیمینم
لبخند زدم و یه بوس روی گونش زدم
رفتم توی دستشویی و دست و صورتمو شستم
ساعت رو نگاه کردم و دیدم که ساعت 6:45دقیقس
آروم رفتم بیرون از اتاق و رفتم داخل اتاق لباس ولباسمو عوض کردم
رفتم داخل اتاق خواب و درحالی که دست روی سر جیمینم میکشیدم
گفتم:جیمین؟جیمینننن
دیدم بیدار نمیشه
زدم پس کلش و با داد گفتم:یاااا...بیدار شو دیگه خرس قطبی
با دادی که زدم از خواب پرید و گفت:چی شده ؟زنده ام؟یا مردم؟
نگاه کرد بهم و گفت:اوففف ا/ت مردم از استرس عجب آدمی هستی خوابمااا
گفتم:مثل آدم بیدارت میکنم نمیشی الاققق
گفت:یه کم با ملاحظه تر بیب
گفتم:بیب؟
گفت:مشکل داری باهاش؟
گفتم:نه اوکیع
گفت:باشه پس خوبه....یه نگاه به ساعت کرد و ادامه داد:اوه دیرم شد
بلند شد و اومد یه بوسه روی گونم زد
سرخ شدم
رفت سمت در و درو باز کرد و رفت بیرون
رفتم بیرون از اتاق
رفتم پایین و یه لیوان شیر با کیک براش گذاشتم روی میز اشپزخونه
با لباس های جذابش (کت و شلوار)اومد پایین و همینجور که به سمت در میرفت گفت:خدافظ عزیزم میبینمت
بلند گفتم:هوییی ....کجا؟
با قیافه پوکر وایساده و نگاهم کرد و گفت:سرکار اگه اجازه بدین
گفتم:میدونم پروفسور...بدون صبحانه؟
گفت:اع نه بابا شما نگران منم میشین؟
گفتم:خودتو لوس نکن برو تو آشپز خونه بخور
باهم رفتیم داخل آشپزخونه
جیمین انتظار میز بزرگی رو داشت و با دیدن شیر و کیک دوباره پوکر نگاه هم کرد و گفت:انتظار میز سلف داشتم
گفتم:انتظار نداشته باش توی ۲ دقیقه براتون آماده کنم امپراطور
گفت:حالا اینو هیچی مگه زنگ تفریحه شیر و کیک بخورم؟
گفتم:اصلا به درک نخور ...گشنه برو سر کار ...برو دیگه
گفت:یااااا....چاگیا..ناراحت نشو باشه؟
گفتم:برو کوفتت کن
میخواستم برم که بارون رو گرفت و دوطرفه شونم رو گرفت و جلوی خودش وایسوندم
زل زدم توی چشمام لباشو آروم بین بیام جا داد
اولش همکاری نکردم اما بعد دستامو دور گردنش حلقه و با ولع میبوسیدمش
از بیام جدا شد و گفت:تو وحشی تر مبوسی بیب
گفتم:لبات خیلی نرم و خوبن میخوام بترکونمشوننن
خندید و گفت:حتما اما الان وقتش نیست بیا باهم صبحانه بخوریم ....بعد من میرم سرکار و میام
لبام که هیچی کلم مال تو
لبخند زدم و گفتم:باشه
صبحانه خوردیم بعد جیمین رفت
(۲ساعت بعد)
یادم اومد که جیمین بهم گفت که امروز با جیهوپ میریم بیرون
زنگ زدم بهش و جواب داد و گفت:جونم بیب؟بع این زودی دلت برام تنگ شد؟
گفتم:جیمین خودت رو برام لوس نکن امروز قرار بود بریم جیهوپ رو ببینیم میای یا نه؟
گفت:اوه یادم رفته بود...خودم بش زنگ میزنم ..ساعت۵ آماده باش میام دنبالت
گفتم:باشه...خدافظ
(پرش زمانی به ۴ بعد از ظهر)
دیدم ساعت ۴ رفتم حموم و یه دوش ۱۵ دقیقه ای گرفتم
رفتم یه لباس پوشیدم و یک آرایش کردم
ساعت ۴:۴۵دقیقه بود
جیمین زنگ زد و گفت:عزیزم آماده باش تا ۵ دقیقه دیگه اونجام یکم زودتر میام
گفتم:باشه خدافظ
جیمین اومد و سوار ماشین شدم رفتیم طرف یه کافه بزرگ
جیمین منو برد پشت یک میز دیدم که جیهوپ نشسته با دیدنش اشک توی چشمانم جمع شد
بلند شد رفت بغلش کردم و گفتم:اوپاااا...خوشحالم که میبینمت اونم با بغض گفت:ا/ت چقدر دلم برات تنگ شده بود خواهر کوچولوممممم
از بغلشگ اومدم بیرون و گونش رو بوس کردم
نشستیم و باهم حرف زدیم
بعد جیهوپ گوشیش زنگ خورد و بعد از مکالمه گفت:ببخشید اونی یه مشکلی پیش اومده باید برم
بلند شد
بلند شدم و گفتم:اوک حتما....بعدا میبینمتتت
جیهوپ بغلم کرد و از من و جیمین خدافظی کرد
روبه جیمین گفتم:ساعت ۷ بیا بریم خونه
گفت:اون حتما بیب....بریم
رفتیم خونه و....
لبخند زدم و یه بوس روی گونش زدم
رفتم توی دستشویی و دست و صورتمو شستم
ساعت رو نگاه کردم و دیدم که ساعت 6:45دقیقس
آروم رفتم بیرون از اتاق و رفتم داخل اتاق لباس ولباسمو عوض کردم
رفتم داخل اتاق خواب و درحالی که دست روی سر جیمینم میکشیدم
گفتم:جیمین؟جیمینننن
دیدم بیدار نمیشه
زدم پس کلش و با داد گفتم:یاااا...بیدار شو دیگه خرس قطبی
با دادی که زدم از خواب پرید و گفت:چی شده ؟زنده ام؟یا مردم؟
نگاه کرد بهم و گفت:اوففف ا/ت مردم از استرس عجب آدمی هستی خوابمااا
گفتم:مثل آدم بیدارت میکنم نمیشی الاققق
گفت:یه کم با ملاحظه تر بیب
گفتم:بیب؟
گفت:مشکل داری باهاش؟
گفتم:نه اوکیع
گفت:باشه پس خوبه....یه نگاه به ساعت کرد و ادامه داد:اوه دیرم شد
بلند شد و اومد یه بوسه روی گونم زد
سرخ شدم
رفت سمت در و درو باز کرد و رفت بیرون
رفتم بیرون از اتاق
رفتم پایین و یه لیوان شیر با کیک براش گذاشتم روی میز اشپزخونه
با لباس های جذابش (کت و شلوار)اومد پایین و همینجور که به سمت در میرفت گفت:خدافظ عزیزم میبینمت
بلند گفتم:هوییی ....کجا؟
با قیافه پوکر وایساده و نگاهم کرد و گفت:سرکار اگه اجازه بدین
گفتم:میدونم پروفسور...بدون صبحانه؟
گفت:اع نه بابا شما نگران منم میشین؟
گفتم:خودتو لوس نکن برو تو آشپز خونه بخور
باهم رفتیم داخل آشپزخونه
جیمین انتظار میز بزرگی رو داشت و با دیدن شیر و کیک دوباره پوکر نگاه هم کرد و گفت:انتظار میز سلف داشتم
گفتم:انتظار نداشته باش توی ۲ دقیقه براتون آماده کنم امپراطور
گفت:حالا اینو هیچی مگه زنگ تفریحه شیر و کیک بخورم؟
گفتم:اصلا به درک نخور ...گشنه برو سر کار ...برو دیگه
گفت:یااااا....چاگیا..ناراحت نشو باشه؟
گفتم:برو کوفتت کن
میخواستم برم که بارون رو گرفت و دوطرفه شونم رو گرفت و جلوی خودش وایسوندم
زل زدم توی چشمام لباشو آروم بین بیام جا داد
اولش همکاری نکردم اما بعد دستامو دور گردنش حلقه و با ولع میبوسیدمش
از بیام جدا شد و گفت:تو وحشی تر مبوسی بیب
گفتم:لبات خیلی نرم و خوبن میخوام بترکونمشوننن
خندید و گفت:حتما اما الان وقتش نیست بیا باهم صبحانه بخوریم ....بعد من میرم سرکار و میام
لبام که هیچی کلم مال تو
لبخند زدم و گفتم:باشه
صبحانه خوردیم بعد جیمین رفت
(۲ساعت بعد)
یادم اومد که جیمین بهم گفت که امروز با جیهوپ میریم بیرون
زنگ زدم بهش و جواب داد و گفت:جونم بیب؟بع این زودی دلت برام تنگ شد؟
گفتم:جیمین خودت رو برام لوس نکن امروز قرار بود بریم جیهوپ رو ببینیم میای یا نه؟
گفت:اوه یادم رفته بود...خودم بش زنگ میزنم ..ساعت۵ آماده باش میام دنبالت
گفتم:باشه...خدافظ
(پرش زمانی به ۴ بعد از ظهر)
دیدم ساعت ۴ رفتم حموم و یه دوش ۱۵ دقیقه ای گرفتم
رفتم یه لباس پوشیدم و یک آرایش کردم
ساعت ۴:۴۵دقیقه بود
جیمین زنگ زد و گفت:عزیزم آماده باش تا ۵ دقیقه دیگه اونجام یکم زودتر میام
گفتم:باشه خدافظ
جیمین اومد و سوار ماشین شدم رفتیم طرف یه کافه بزرگ
جیمین منو برد پشت یک میز دیدم که جیهوپ نشسته با دیدنش اشک توی چشمانم جمع شد
بلند شد رفت بغلش کردم و گفتم:اوپاااا...خوشحالم که میبینمت اونم با بغض گفت:ا/ت چقدر دلم برات تنگ شده بود خواهر کوچولوممممم
از بغلشگ اومدم بیرون و گونش رو بوس کردم
نشستیم و باهم حرف زدیم
بعد جیهوپ گوشیش زنگ خورد و بعد از مکالمه گفت:ببخشید اونی یه مشکلی پیش اومده باید برم
بلند شد
بلند شدم و گفتم:اوک حتما....بعدا میبینمتتت
جیهوپ بغلم کرد و از من و جیمین خدافظی کرد
روبه جیمین گفتم:ساعت ۷ بیا بریم خونه
گفت:اون حتما بیب....بریم
رفتیم خونه و....
۴.۲k
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.