*شیرین*
*شیرین*
با تکون دادن بازوم چشام باز کردم دیدم مریمه
- بازوم کندی
مریم :هنوز توخوابی شیرین پاشو دختر همه منتظر توهستیم
نشستم بازم خوابم میومد
مریم : پاشو دیگه
بی حال رفتم صورتم با آب سرد شستم نمی دونستم چی بپوشم هنوزچمدون لباسمو باز نکرده بودم چمدونم رو باز کردم یه شلوار جین سفید و مانتوی مشکی پوشیدم یه شال سفید کفش مشکیامم پوشیدم موهام جم کردم وبا گیره بستم یه رژ کمرنگ زدم ویکم عطر انقدر بی حوصله بودم حوصله آرایش نداشتم رفتم پایین همه منتظر نشسته بودن
- ببخشید دیر شد
فرزام : فدا سرت خانم هنرمند
رفتیم تو حیاط دوتا ماشین بود یکی مشکی یکی سفید
بردیا : من بگم رانندگی نمی کنم
فرزام : بیا پسر همیشه خسته
محمود وبهار با ماشین سفیده رفتن ما هم با مشکیه فرزام صدای موسیقی رو بلند کرده بود هرکاری منو مریم کردیم صداش کم نکردخوب که شیطنت کرد خاموشش کرد وگفت : خوب کجا بریم ؟
بردیا : از خانم ها بپرس اول تفریح یا شام؟
- فکر کنم تفریح بهتره
فرزام : منظورتون خریده دیگه
- نمی دونم برای من فرقی نمی کنه
وای که چقدر خسته شدم از دست فرزام ومریم دیگه گریه ام گرفته بود بردیا هم خسته شد وگفت: فرزام من یکی دیگه با شما نمیام به انداره کافی خرید کردم
- من که پاهام ....اِاِ اِرفتن
بردیا : بزار برن پاهام ترکید
خندم گرفت رفتیم یه کافی شاپ قهوه سفارش دادم که خستگیم در بره بردیا هم قهوه سفارش داد همینطور که قهوه می خوردیم گفتم : نمی دونم محمود وبهار کجا رفتن
بردیا : اونا هم خرید بودن ...شما چرا انقدر کم خرید کردید ؟
- زیاد علاقه ای ندارم
فقط یه لباس بلند سفید حریر خریدم ویه جفت صندل مشکی چندتا هم لاک
بردیا : کلا به همه چی بی تفاوتین
- خوب وقتی نیاز ندارم نمی گیرم
بردیا : جالبه
لبخند کمرنگی زدم و گفتم : همیشه میاین اینجا
بردیا : معمولا سفر کاری زیاد دارم
- اینجا جالبه حس خوبی به آدم میده
بردیا : اره .شمال رو دوست ندارین ؟
- چرا خیلی دوست دارم ولی آفتاب رو بیشتر دوس دارم
بردیا خیره نگام کرد بعد روش رو برگردوند محمود زنگ زد گفت بریم شام بخوریم وبر گردیم بردیادهم با فرزام تماس گرفت اونا هم اومدن قرار شد بریم رستوران معروفی که اونجا بود فرزام می گفت خیلی خوشگله که راستم می گفت رستوران با پوشش دیوارهای صخره ای بود محیط گرمی که اشتهای آدم رو تحریک می کرد زیاد گشنم نبود خیلی کم غذا خوردم بعدم برگشتیم ویلارفتم لباس عوض کردم واومدم بیرون مریم نشسته بود داشت تلویزیون می دید
- چرا تنهایی
مریم : فرزام تو حیاط الان میاد
فرزامم اومد نشست یکم از ماهواره آهنگ دیدیم فرزام خسته بود رفت بخوابه مریمم رفت شبکه ها رو بالا پایین می کردم ساعت ۲ شب بود ومن خوابم نمیومد تلویزیون خاموش کردم ورفتم تو آشپزخونه یه لیوان آب خوردم ولی تا برگشتم از ترس دو متر پریدم تو هوا جلو خودم گرفتم جیغ نزنم لیوان هزار تکه شد
- وای ترسوندینم
بردیا : ببخشید ندیدمتون
هنوز از ترس می لرزیدم یه لیوان آب ریخت وخورد
- خیلی ترسیدین ؟
با اخم نگاش کردم وجارو رو برداشتم
- بردیا :نمی خواستم که بترسونمتون
- مهم نیست
خم شدم تیکه ای شیشه رو بردارم گفت : اگه مهم نیست ایجوری با خشم نگام نمی کردی
شیشه رو برداشتم وگفتم : مگه دشمن هم هستیم شما....آخخخخ
بردیا : چی شد ؟
- دستم برید .
بردیا : بیا این دستمالو بگیر
سرمو راس کردم مات ومبهوت نگاش کرد متعجب نگام کرد وگفت : چی شد
ننی تونستم حرف بزنم نفسم برید
بردیا : هی شیرین...با توه ام
- چ...چشششات ..
بردیا : چشام چی
- سیاهه
بردیا : چشام سیاهه یعنی چی؟
- چشاتون که آبی بود سبز بود چه رنگی بود؟
- لنز بوددچشای من سیاهه..خون دستت داره میره هان
متحیر بودم این چشا چقدر شبیه چشای امیر بود
- واقعا چشات سیاهه؟
بردیا دستمو گرفت وگذاشت زیر آب بعدم با دستمال خشک کرد وچسب زد ولی من اصلا انگار شوکه بودم
بردیا : تو حالت خوب نیست انگار
- خخ...خووووبم
بردیا : شب بخیر
رفت ومن تا صبح تو فکر چشای سیاهش بودم
با تکون دادن بازوم چشام باز کردم دیدم مریمه
- بازوم کندی
مریم :هنوز توخوابی شیرین پاشو دختر همه منتظر توهستیم
نشستم بازم خوابم میومد
مریم : پاشو دیگه
بی حال رفتم صورتم با آب سرد شستم نمی دونستم چی بپوشم هنوزچمدون لباسمو باز نکرده بودم چمدونم رو باز کردم یه شلوار جین سفید و مانتوی مشکی پوشیدم یه شال سفید کفش مشکیامم پوشیدم موهام جم کردم وبا گیره بستم یه رژ کمرنگ زدم ویکم عطر انقدر بی حوصله بودم حوصله آرایش نداشتم رفتم پایین همه منتظر نشسته بودن
- ببخشید دیر شد
فرزام : فدا سرت خانم هنرمند
رفتیم تو حیاط دوتا ماشین بود یکی مشکی یکی سفید
بردیا : من بگم رانندگی نمی کنم
فرزام : بیا پسر همیشه خسته
محمود وبهار با ماشین سفیده رفتن ما هم با مشکیه فرزام صدای موسیقی رو بلند کرده بود هرکاری منو مریم کردیم صداش کم نکردخوب که شیطنت کرد خاموشش کرد وگفت : خوب کجا بریم ؟
بردیا : از خانم ها بپرس اول تفریح یا شام؟
- فکر کنم تفریح بهتره
فرزام : منظورتون خریده دیگه
- نمی دونم برای من فرقی نمی کنه
وای که چقدر خسته شدم از دست فرزام ومریم دیگه گریه ام گرفته بود بردیا هم خسته شد وگفت: فرزام من یکی دیگه با شما نمیام به انداره کافی خرید کردم
- من که پاهام ....اِاِ اِرفتن
بردیا : بزار برن پاهام ترکید
خندم گرفت رفتیم یه کافی شاپ قهوه سفارش دادم که خستگیم در بره بردیا هم قهوه سفارش داد همینطور که قهوه می خوردیم گفتم : نمی دونم محمود وبهار کجا رفتن
بردیا : اونا هم خرید بودن ...شما چرا انقدر کم خرید کردید ؟
- زیاد علاقه ای ندارم
فقط یه لباس بلند سفید حریر خریدم ویه جفت صندل مشکی چندتا هم لاک
بردیا : کلا به همه چی بی تفاوتین
- خوب وقتی نیاز ندارم نمی گیرم
بردیا : جالبه
لبخند کمرنگی زدم و گفتم : همیشه میاین اینجا
بردیا : معمولا سفر کاری زیاد دارم
- اینجا جالبه حس خوبی به آدم میده
بردیا : اره .شمال رو دوست ندارین ؟
- چرا خیلی دوست دارم ولی آفتاب رو بیشتر دوس دارم
بردیا خیره نگام کرد بعد روش رو برگردوند محمود زنگ زد گفت بریم شام بخوریم وبر گردیم بردیادهم با فرزام تماس گرفت اونا هم اومدن قرار شد بریم رستوران معروفی که اونجا بود فرزام می گفت خیلی خوشگله که راستم می گفت رستوران با پوشش دیوارهای صخره ای بود محیط گرمی که اشتهای آدم رو تحریک می کرد زیاد گشنم نبود خیلی کم غذا خوردم بعدم برگشتیم ویلارفتم لباس عوض کردم واومدم بیرون مریم نشسته بود داشت تلویزیون می دید
- چرا تنهایی
مریم : فرزام تو حیاط الان میاد
فرزامم اومد نشست یکم از ماهواره آهنگ دیدیم فرزام خسته بود رفت بخوابه مریمم رفت شبکه ها رو بالا پایین می کردم ساعت ۲ شب بود ومن خوابم نمیومد تلویزیون خاموش کردم ورفتم تو آشپزخونه یه لیوان آب خوردم ولی تا برگشتم از ترس دو متر پریدم تو هوا جلو خودم گرفتم جیغ نزنم لیوان هزار تکه شد
- وای ترسوندینم
بردیا : ببخشید ندیدمتون
هنوز از ترس می لرزیدم یه لیوان آب ریخت وخورد
- خیلی ترسیدین ؟
با اخم نگاش کردم وجارو رو برداشتم
- بردیا :نمی خواستم که بترسونمتون
- مهم نیست
خم شدم تیکه ای شیشه رو بردارم گفت : اگه مهم نیست ایجوری با خشم نگام نمی کردی
شیشه رو برداشتم وگفتم : مگه دشمن هم هستیم شما....آخخخخ
بردیا : چی شد ؟
- دستم برید .
بردیا : بیا این دستمالو بگیر
سرمو راس کردم مات ومبهوت نگاش کرد متعجب نگام کرد وگفت : چی شد
ننی تونستم حرف بزنم نفسم برید
بردیا : هی شیرین...با توه ام
- چ...چشششات ..
بردیا : چشام چی
- سیاهه
بردیا : چشام سیاهه یعنی چی؟
- چشاتون که آبی بود سبز بود چه رنگی بود؟
- لنز بوددچشای من سیاهه..خون دستت داره میره هان
متحیر بودم این چشا چقدر شبیه چشای امیر بود
- واقعا چشات سیاهه؟
بردیا دستمو گرفت وگذاشت زیر آب بعدم با دستمال خشک کرد وچسب زد ولی من اصلا انگار شوکه بودم
بردیا : تو حالت خوب نیست انگار
- خخ...خووووبم
بردیا : شب بخیر
رفت ومن تا صبح تو فکر چشای سیاهش بودم
۱۱.۲k
۰۱ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.