پروژه شکست خورده پارت 10 : هیولای درون من
پروژه شکست خورده پارت 10 : هیولای درون من
شدو ❤️🖤:
النا سریع از جلوی آینه کنار رفت و روی تختم نشست .
شروع کرد به بغل کردن دستاش .
رفتم کنارش نشستم .
_ النا ... خوبی ؟ تو آینه چی دیدی .
جواب نداد . یهو دستش رو گرفت جلوی صورتش و شروع کرد به گریه کردن .
بغلش کردم و سعی کردم آرومش کنم .
همونطور که گریه میکرد گفت _ من نمیخوام شبیه اون بشم . من ...... من .... من نمیخوام به کسی آسیب بزنم.
_ شششش ..... آروم باش دختر . تا وقتی محدود کننده هارو تو دستات داشته باشی هیچ اتفاقی نمیوفته .
سرشو بالا گرفت . اشکاشو پاک کرد و یه لبخند کوچیک زد .
النا _ ازت ممنونم شدو .
و بعد با هم به سمت سالن غذاخوری رفتیم .
وقتی در سالن باز شد ، ماریا و پروفسور منتظرمون بودن .
پروفسور رو به من و النا گفت _ اوه . سرموقع رسیدین . کجا بودین ؟
_ هیچ جا . فقط داشتیم تو آرک قدم میزدیم .
پروفسور _ خوبه چون باید برای تمرین امروز انرژی داشته باشین .
النا با ناله گفت _ بازم تمرین ؟
پروفسور _ البته . تو باید استفاده از قدرتات رو با حلقه هات هم یاد بگیری .
_ عیبی نداره . از پسش برمیای .
و روی صورت النا یه لبخند کوچیک نشست .
النا 🤍🌼:
تو اتاق تمرین بودیم .
کنترل قدرتام واقعا برام سخت بود .
وقتی میخواستم باد رو کنترل کنم یهو کنترلش از دستم پرید و شدو رو به پرواز درآوردم و سرش خورد به سقف .
وقتی شدو رسید به زمین دستشو گذاشت رو سرش .
فکر کنم خیلی محکم خورد به سقف .
دوییدم سمتش .
_ متاسفم شدو من ... نمیخواستم بهت آسیب بزنم ....
شدو _ نه ... چیزیم نیست . جمجمه ام خیلی محکم تر از این حرفاس .
و آروم خندید .
خوشحال بودم که چیزیش نشده .
تمرین که تموم شد به اتاقم رفتم و رو تختم دراز کشیدم .
به سقف زل زدم و به چیزی که امروز توی اون آینه قدی دیدم فکر کردم .
یعنی درون من همچین هیولایی زندگی میکرد ؟
شدو اومد داخل اتاقم . ترسیدم و چون کنترل قدرتامو نداشتم بالا رفتم و کمرم محکم به سقف خورد و افتادم پایین .
شدو اومد کنارم و گفت _ شرمنده . نمیخواستم بترسونمت. حالت خوبه ؟
_ آره ....
شدو _ امروز تو آینه چی دیدی ؟
جوابی ندادم .
شدو _ طرف تاریکت رو دیدی درسته ؟
سرم و آروم تکون دادم و بغض تو گلوم رو قورت دادم .
شدو _ نگران نباش . مطمئنم میتونی جلوشو بگیری . منم تا جایی که از دستم برمیاد کمکت میکنم .
_ صبر کن ببینم ..... تو از ... طرف تاریک من.... نمیترسی ؟
شدو _ نه . البته که نه . منم طرف تاریکمو دیدم .
_ واقعا ؟
شدو _ اوهوم . ولی هیچوقت به پروفسور یا ماریا نگفتم چون نمیخواستم فکر کنن به کمک نیاز دارم .
_ از طرف تاریکت نترسیدی ؟
شدو _ خب ... اولش یکم ترسناک بود . ولی وقتی فهمیدم تا وقتی بتونم احساساتم رو کنترل کنم بیدار نمیشه دیگه نترسیدم .
_ اممم ..... چه شکلی بود ؟ طرف تاریکت رو میگم .
شدو _ شبیه خودم بود . فرق زیادی باهام نداشت ولی ..... بال های بزرگ و عجیبی داشت . چشماش با نور عجیبی میدرخشید و انگاری که .....
_ انگاری که مردمک نداشت .... درست میگم ؟
شدو _ آره . ولی چیزی نیست . ما با هم کنترلشون میکنیم. نیازی نیست نگرانشون باشی .
حرفای شدو امیدوارم کردن . یه لبخند بزرگ زدم تا بفهمه که دیگه نگران نیستم .
شدو ❤️🖤:
النا سریع از جلوی آینه کنار رفت و روی تختم نشست .
شروع کرد به بغل کردن دستاش .
رفتم کنارش نشستم .
_ النا ... خوبی ؟ تو آینه چی دیدی .
جواب نداد . یهو دستش رو گرفت جلوی صورتش و شروع کرد به گریه کردن .
بغلش کردم و سعی کردم آرومش کنم .
همونطور که گریه میکرد گفت _ من نمیخوام شبیه اون بشم . من ...... من .... من نمیخوام به کسی آسیب بزنم.
_ شششش ..... آروم باش دختر . تا وقتی محدود کننده هارو تو دستات داشته باشی هیچ اتفاقی نمیوفته .
سرشو بالا گرفت . اشکاشو پاک کرد و یه لبخند کوچیک زد .
النا _ ازت ممنونم شدو .
و بعد با هم به سمت سالن غذاخوری رفتیم .
وقتی در سالن باز شد ، ماریا و پروفسور منتظرمون بودن .
پروفسور رو به من و النا گفت _ اوه . سرموقع رسیدین . کجا بودین ؟
_ هیچ جا . فقط داشتیم تو آرک قدم میزدیم .
پروفسور _ خوبه چون باید برای تمرین امروز انرژی داشته باشین .
النا با ناله گفت _ بازم تمرین ؟
پروفسور _ البته . تو باید استفاده از قدرتات رو با حلقه هات هم یاد بگیری .
_ عیبی نداره . از پسش برمیای .
و روی صورت النا یه لبخند کوچیک نشست .
النا 🤍🌼:
تو اتاق تمرین بودیم .
کنترل قدرتام واقعا برام سخت بود .
وقتی میخواستم باد رو کنترل کنم یهو کنترلش از دستم پرید و شدو رو به پرواز درآوردم و سرش خورد به سقف .
وقتی شدو رسید به زمین دستشو گذاشت رو سرش .
فکر کنم خیلی محکم خورد به سقف .
دوییدم سمتش .
_ متاسفم شدو من ... نمیخواستم بهت آسیب بزنم ....
شدو _ نه ... چیزیم نیست . جمجمه ام خیلی محکم تر از این حرفاس .
و آروم خندید .
خوشحال بودم که چیزیش نشده .
تمرین که تموم شد به اتاقم رفتم و رو تختم دراز کشیدم .
به سقف زل زدم و به چیزی که امروز توی اون آینه قدی دیدم فکر کردم .
یعنی درون من همچین هیولایی زندگی میکرد ؟
شدو اومد داخل اتاقم . ترسیدم و چون کنترل قدرتامو نداشتم بالا رفتم و کمرم محکم به سقف خورد و افتادم پایین .
شدو اومد کنارم و گفت _ شرمنده . نمیخواستم بترسونمت. حالت خوبه ؟
_ آره ....
شدو _ امروز تو آینه چی دیدی ؟
جوابی ندادم .
شدو _ طرف تاریکت رو دیدی درسته ؟
سرم و آروم تکون دادم و بغض تو گلوم رو قورت دادم .
شدو _ نگران نباش . مطمئنم میتونی جلوشو بگیری . منم تا جایی که از دستم برمیاد کمکت میکنم .
_ صبر کن ببینم ..... تو از ... طرف تاریک من.... نمیترسی ؟
شدو _ نه . البته که نه . منم طرف تاریکمو دیدم .
_ واقعا ؟
شدو _ اوهوم . ولی هیچوقت به پروفسور یا ماریا نگفتم چون نمیخواستم فکر کنن به کمک نیاز دارم .
_ از طرف تاریکت نترسیدی ؟
شدو _ خب ... اولش یکم ترسناک بود . ولی وقتی فهمیدم تا وقتی بتونم احساساتم رو کنترل کنم بیدار نمیشه دیگه نترسیدم .
_ اممم ..... چه شکلی بود ؟ طرف تاریکت رو میگم .
شدو _ شبیه خودم بود . فرق زیادی باهام نداشت ولی ..... بال های بزرگ و عجیبی داشت . چشماش با نور عجیبی میدرخشید و انگاری که .....
_ انگاری که مردمک نداشت .... درست میگم ؟
شدو _ آره . ولی چیزی نیست . ما با هم کنترلشون میکنیم. نیازی نیست نگرانشون باشی .
حرفای شدو امیدوارم کردن . یه لبخند بزرگ زدم تا بفهمه که دیگه نگران نیستم .
۱.۶k
۱۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.