رمان Black & White پارت 17
بعد بلند شدم و رفتم رو تختم نشستم گفتم من حوصلم سر رفته چیکار کنیم گفت منم ولی نمیدونم چیکار کنیم گفتم میخوایین جرعت حقیقت بازی کنیم گفتم آخه دو نفری گفت نه وایسا برم شوگا و یونا هم بیارم وقتی یونا گفتم سانا زود از رو تخت بلند شد گفت ای وای یادم رفت یونا الان خدا میدونه در چه حالی هس رفتم زود طرف اتاق یونا از زبان شوگا یونا اصلا هیچی نگفت منم بغلش کردم گفتم باشه دیگه گریه نکن کمی اونجور موندیم که یهو در باز شد دیدم سانا هس با تهیونگ وقتی یونا سانا رو دید زود رفت بغلش گفت خوبی چیزیت نشده گفتار زبان یونا وقتی سانا رو دیدم زود بغلش کردم گفتم ببخشید که بهت خوب نرسیدم میشه منو ببخشی دیگه اگه باهام حرف هم نزنی حق داری بعد سانا گفت اروم باش تقصیر تو نیس تو از کجا میدونستی اخه خودتو ناراحت نکن اصلاخودت خوبی دیروز رفته بودی میدونی تو چند ساعت بود داشتی اون پایین هم میرقصیدی خودشم بی رحم هم تکواندو کار میکردی خیلی تو بدی میدونی چقدر مردم که الان چیزت بشه گفتم ولش کن من خوبم تو اگه غش میکردی من چی کار میکردم ها بعد گفت اروم باش دیگه همه چی گذشته اون اشکاتم پاک کن بعد که پاک کرد گفتم من حوصلم سر رفته بریم جرعت حقیقت بازی کنیم گفتم باشه بعد تهیونگ رفت پایین یدونه بی اورد گفت اگه کسی نتونه هم جواب بده آب جو میخوره گفتیم باشه بعد هم گفت وقتی سر بطری بیفته یعنی سوال میپرسه گفتیم باشه من روبه روی شوگا بودم تهیونگ هم روبه روی سانا بعد بطری رو چرخوندیم تهیونگ به شوگا افتاد گفت توروخدا بگو چطور میتونی صبح زود بیدار شی خندیدم گفتم دیگه عادت کردم بعد دوباره بطری رو چرخوندیم تهیونگ و من افتادیم تهیونگ از من دوباره میپرسید گفت تو هم چطور میتونی بخوابی اون روز ۲ روز بود خوابیده بودی خندیدم گفتم من خواب رو از همه بیشتر دوس دارم بعد چرخوندیم من و شوگا افتادیم من از شوگا میمیپرسیدم گفتم چرا مارورفتین اوردین این جا گفت میشه به این جواب ندم گفتم خود دانی بعد تهیونگ آب جو را ریخت لیوان داد دست شوگا گفت بخور شوگا خورد ولی اصلا هیچ عکس العملی نشون نداد بعد دوباره بطری رو چرخوند این دفعه تهیونگ به سانا افتاد تهیونگ از سانا میپرسی
۲۸.۹k
۱۵ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.