ملکه قلب یخیم (پارت 8)
ارسلان:دست دیانا شیشه رفته توش
مامان ارسلان:پسرم تو چیکار داری برو در رو باز کن خالت اینا اومدن
..
خاله ارسلان:سلام ارسلان جان
هستی:سلام ارسلان(با خوشحالی)
ارسلان:سلام(سرد)بیاید تو
خاله ارسلان:سلام آجییی
مامان ارسلان: سلام عزیزم خوبیی
خاله:ارسلان مرسی
..بعد از کلی سلام و علیک..
هستی:خاله این دختره کیه ارسلان پیشش وایساده داره باهاش صحبت میکنه
مامان ارسلان:خدمتکار الان یه لحظه میرم و برمیگردم.
مامان ارسلان:ارسلان بیا
ارسلان:بله مامان
مامان ارسلان:مگه بهت نمیگم اینقدر جلو هستی به این دختره نزدیک نشو
ارسلان: مامان من بهت گفته بودم که من هستی رو نمیخوام
مامان ارسلان:تو تازه دانشگاهت تموم شده فکرت باز نیست من دارم بهت میگم باید با هستی ازدواج کنی
ارسلان:ولی من یکی دیگه رو می خوام
مامان ارسلان:اون وقت کیی ؟؟
ارسلان:یکی
مامان ارسلان:نکنه بخوای بگی این دختره دیانا که هی داری بهش نزدیک میشی
ارسلان:شاید
مامان ارسلان:بیا برو بشین پیش هستی
ارسلان:من نمیخوام
مامان ارسلان :باشه نخوا ولی برات دارمم
ارسلان:اوفف،باشه.
هستی:چه خبر ارسلان
ارسلان:هیچ
دیانا:دیدم ارسلان رفته پیش دختره نشسته ،فکرشو کن دیشب رو با من امروز رو با این دختره.پسره هول
غذا رو درست کردم و سفره رو پهن کردم و رفتم تو اتاقم
ارسلان:پاشدم رفتم تو اتاق دیانا دیدم سرش تو گوشیش،دیانا
دیانا:اومم
ارسلان:اینجا چیکار میکنی
دیانا:خب اونجا چیکار کنم
ارسلان:بیا نهار بخور
دیانا:چرا باید بیام وقتی تو میترسی به مامانت بگی از من خوشت میاد و میری پیش اون دختره میشینی
کامنت ها 100 تا بشه پارت بعدی رو میزارم🪐
مامان ارسلان:پسرم تو چیکار داری برو در رو باز کن خالت اینا اومدن
..
خاله ارسلان:سلام ارسلان جان
هستی:سلام ارسلان(با خوشحالی)
ارسلان:سلام(سرد)بیاید تو
خاله ارسلان:سلام آجییی
مامان ارسلان: سلام عزیزم خوبیی
خاله:ارسلان مرسی
..بعد از کلی سلام و علیک..
هستی:خاله این دختره کیه ارسلان پیشش وایساده داره باهاش صحبت میکنه
مامان ارسلان:خدمتکار الان یه لحظه میرم و برمیگردم.
مامان ارسلان:ارسلان بیا
ارسلان:بله مامان
مامان ارسلان:مگه بهت نمیگم اینقدر جلو هستی به این دختره نزدیک نشو
ارسلان: مامان من بهت گفته بودم که من هستی رو نمیخوام
مامان ارسلان:تو تازه دانشگاهت تموم شده فکرت باز نیست من دارم بهت میگم باید با هستی ازدواج کنی
ارسلان:ولی من یکی دیگه رو می خوام
مامان ارسلان:اون وقت کیی ؟؟
ارسلان:یکی
مامان ارسلان:نکنه بخوای بگی این دختره دیانا که هی داری بهش نزدیک میشی
ارسلان:شاید
مامان ارسلان:بیا برو بشین پیش هستی
ارسلان:من نمیخوام
مامان ارسلان :باشه نخوا ولی برات دارمم
ارسلان:اوفف،باشه.
هستی:چه خبر ارسلان
ارسلان:هیچ
دیانا:دیدم ارسلان رفته پیش دختره نشسته ،فکرشو کن دیشب رو با من امروز رو با این دختره.پسره هول
غذا رو درست کردم و سفره رو پهن کردم و رفتم تو اتاقم
ارسلان:پاشدم رفتم تو اتاق دیانا دیدم سرش تو گوشیش،دیانا
دیانا:اومم
ارسلان:اینجا چیکار میکنی
دیانا:خب اونجا چیکار کنم
ارسلان:بیا نهار بخور
دیانا:چرا باید بیام وقتی تو میترسی به مامانت بگی از من خوشت میاد و میری پیش اون دختره میشینی
کامنت ها 100 تا بشه پارت بعدی رو میزارم🪐
۱۲.۳k
۰۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.