P57
با یکم استرس روی تخت اتاقتون نشسته بودی. ریچارد یکم دیر کرده بود و توی این موقعیت هیجانت رو بیشتر می کرد.
با شنیدن صدای باز شدن در ورودی سریع بلند شدی. چندتا نفس عمیق کشیدی و ظاهری ناراحت ولی محکم به خودت گرفتی. نمی خواستی نقشه ات خراب بشه.
《رونیکا؟ چرا اینجا وایستادی؟》
با صدایی که می شد یه مقدار بغض رو از داخلش حس کرد، جوابش رو دادی
《باید باهم حرف بزنیم.》
ظاهرش جدی شد. در رو بست و توی فاصله چند قدمیت وایستاد.
《اتفاقی افتاده؟ انگار...یه چیزی داره اذیتت می کنه》
《یه چیز نیست ریچارد، خیلی چیزاست...》
تعجب کرده بود ولی بی حرف بهت خیره شد تا حرفت رو ادامه بدی.
《 ما تقریبا یک ساله که همدیگرو می شناسیم، چندین ماهه که توی رابطه ایم و حتی یه مدته که ازدواج کردیم ولی...》
تو هم به چشم های سبزش خیره شدی و با صدای گرفته وبغض دار تری ادامه دادی
《ولی تو تغییر نکردی. از هموت اول فکر می کردم اگه بهم نزدیک تر بشیم، اگه باهم باشیم، اگه رابطه مون مثل الان باشه، اون موقع تغییر می کنی. اما نکردی، حتی یه ذره. بعدش فکر کردم شاید من عادت کنم ولی...منم عادت نکردم.》
می تونستی هاله اشک داخل چشمات رو حس کنی.
《تو قرار بود فرشته من باشی ولی تو...تا حالا دقت کردی چند بار کنترل رفتارت از دستت در رفته؟ چند بار منو جای افرادت و بقیه اشتباه گرفتی؟ یک دفعه ای سرد شدی، بی دلیل خشن شدی، بد شدی. تو هم مثل بقیه شدی. من...》
با پلکی که زدی چند قطره از اشکات ریخت.
《 قبلا هم می دونستی که من چقدر از این چیزا متنفرم نه؟》
انگار جا خورد. خودتم همینطور. کل احساسات و حرفات فوران کرده بود.
《من مشکلی با کارت ندارم چون همینجوری قبولت کردم، تو هم منو همینجوری قبول کردی. ولی قرار نبود این شکلی بشی. برلی همین...》
نگاه محکمی بهش کردی.
《شاید بهتر باشه دیگه اینجوری ادامه ندیم.》
با گفتن جمله اخرت، توی یک لحظه حالت نگاهش تغییر کرد. با اخم بزرگ و حالت عجیبی سمتت اومد و قبل از اینکه حرکتی کنی، محکم بغلت کرد.
نفست گرفت! تا به حال این حجم از خشم و عشق و احساسات مختلف رو از طرف ریچارد یک جا حس نکرده بودی.
《تو حق نداری جایی بری میدونی دیگه نه؟ نمی ذارم ازم حتی یه ذره هم دور بشی. اگه مشکلی هست حلش می کنیم. ولی حق همچین کاری رو نداری.》
از این حجم از خودخواه بودنش خندت گرفت. نمی خواستی بیشتر از این توی وضعیت آشوبی که بودین بمونین برای همین به تقویم اشاره کردی.
《فکر کنم یادت رفته امروز ۱۳ آوریله》
چند ثانیه به تقویم خیره شد و بعد آروم از هم جدا شدین. با نگاهی عصبی که می تونستی خنده رو هم بینش حس کنی بهت نگاه کرد.
با شنیدن صدای باز شدن در ورودی سریع بلند شدی. چندتا نفس عمیق کشیدی و ظاهری ناراحت ولی محکم به خودت گرفتی. نمی خواستی نقشه ات خراب بشه.
《رونیکا؟ چرا اینجا وایستادی؟》
با صدایی که می شد یه مقدار بغض رو از داخلش حس کرد، جوابش رو دادی
《باید باهم حرف بزنیم.》
ظاهرش جدی شد. در رو بست و توی فاصله چند قدمیت وایستاد.
《اتفاقی افتاده؟ انگار...یه چیزی داره اذیتت می کنه》
《یه چیز نیست ریچارد، خیلی چیزاست...》
تعجب کرده بود ولی بی حرف بهت خیره شد تا حرفت رو ادامه بدی.
《 ما تقریبا یک ساله که همدیگرو می شناسیم، چندین ماهه که توی رابطه ایم و حتی یه مدته که ازدواج کردیم ولی...》
تو هم به چشم های سبزش خیره شدی و با صدای گرفته وبغض دار تری ادامه دادی
《ولی تو تغییر نکردی. از هموت اول فکر می کردم اگه بهم نزدیک تر بشیم، اگه باهم باشیم، اگه رابطه مون مثل الان باشه، اون موقع تغییر می کنی. اما نکردی، حتی یه ذره. بعدش فکر کردم شاید من عادت کنم ولی...منم عادت نکردم.》
می تونستی هاله اشک داخل چشمات رو حس کنی.
《تو قرار بود فرشته من باشی ولی تو...تا حالا دقت کردی چند بار کنترل رفتارت از دستت در رفته؟ چند بار منو جای افرادت و بقیه اشتباه گرفتی؟ یک دفعه ای سرد شدی، بی دلیل خشن شدی، بد شدی. تو هم مثل بقیه شدی. من...》
با پلکی که زدی چند قطره از اشکات ریخت.
《 قبلا هم می دونستی که من چقدر از این چیزا متنفرم نه؟》
انگار جا خورد. خودتم همینطور. کل احساسات و حرفات فوران کرده بود.
《من مشکلی با کارت ندارم چون همینجوری قبولت کردم، تو هم منو همینجوری قبول کردی. ولی قرار نبود این شکلی بشی. برلی همین...》
نگاه محکمی بهش کردی.
《شاید بهتر باشه دیگه اینجوری ادامه ندیم.》
با گفتن جمله اخرت، توی یک لحظه حالت نگاهش تغییر کرد. با اخم بزرگ و حالت عجیبی سمتت اومد و قبل از اینکه حرکتی کنی، محکم بغلت کرد.
نفست گرفت! تا به حال این حجم از خشم و عشق و احساسات مختلف رو از طرف ریچارد یک جا حس نکرده بودی.
《تو حق نداری جایی بری میدونی دیگه نه؟ نمی ذارم ازم حتی یه ذره هم دور بشی. اگه مشکلی هست حلش می کنیم. ولی حق همچین کاری رو نداری.》
از این حجم از خودخواه بودنش خندت گرفت. نمی خواستی بیشتر از این توی وضعیت آشوبی که بودین بمونین برای همین به تقویم اشاره کردی.
《فکر کنم یادت رفته امروز ۱۳ آوریله》
چند ثانیه به تقویم خیره شد و بعد آروم از هم جدا شدین. با نگاهی عصبی که می تونستی خنده رو هم بینش حس کنی بهت نگاه کرد.
۹.۱k
۲۶ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.