pawn/part25
سه شب بعد...
از زبان ا/ت:
سه شبانه روز میشه که توی خونه استراحت میکنم... تا دیشب خیلی حالم بد بود... سرمای شدیدی خورده بودم... ولی امروز کلا حالم بهتر بود... تو این چند روز تهیونگ رو ندیدم... چون مریض بودم... فقط با هم تماس تلفنی داشتیم... امشبم گذشت... شاید بتونم فردا ببینمش... دلم براش یه ذره شده...
روی تختم دراز کشیده بودم... پرده ی اتاق کنار بود... فقط صدای بارون به گوش میرسید... چیزی رو نمیشد دید... پتو رو پیچیده بودم دور خودم... در اتاقم باز شد... اوما اومد داخل... اومد پیشم کنار تخت نشست... دستشو گذاشت روی پیشونیم... گفت: امروز خیلی بهتر بودی
ا/ت: آره... خوبم
-عزیزم... همیشه اینطوری خوب بمون... توی این چند روز که تو آرومتری احساس میکنم دنیا به نام منه... درسته یکم مریض بودی... ولی اثری از ناراحتی و ضعف تو صورتت دیده نمیشد
ا/ت: باشه اوما... خوب میمونم... یعنی امیدوارم همه چی همینطوری باقی بمونه
-منظورت چیه؟
ا/ت: هیچی... انگار تب باعث شده هذیون بگم...
اوما دستشو آروم زد روی شونم و گفت: باشه... استراحت کن...
بعدشم از اتاقم بیرون رفت... تمام اتاق تاریک بود... امشب نور مهتابیم وجود نداشت... ولی صدای بارون مثل یه موزیک لایت بهم آرامش میداد... برگشتن تهیونگ تو زندگیم حالمو عوض کرده بود... ولی بخاطر بیماریش غم داشتم... اما کنارش میمونم تا تموم بشه... مطمئنم خوب میشه... دلم روشنه...
مثل همیشه با فکر کردن به تهیونگ خوابیدم...
چند ساعت بعد... از زبان تهیونگ:
از خواب پریدم... کابوس بدی بود.. خواب ا/ت رو دیدم... با چشمای نیمه باز سعی میکردم گوشیمو پیدا کنم... دستم خورد بهش ... صفحشو روشن کردم... ساعت دو و نیم صبح بود... دستی به صورتم کشیدم... صورتم خیس عرق بود... حالم بد شده بود... خواب از سرم پرید... چیزایی که تو خواب دیدم جلو چشمم تکرار میشد... کاش ا/ت اینجا بود بغلش میکردم... میترسیدم بخوابم و دوباره خواب بدی ببینم... از روی تخت پاشدم... پارچ آبی که کنار تخت بود رو برداشتم... توی لیوان آب ریختم و یه نفس سر کشیدم... رفتم جلوی بالکن اتاقم... پرده رو کنار زدم... صدای رعد و برق بود و بارون... در رو کشیدم و رفتم تو بالکن... خیلی سرد بود... نتونستم تحمل کنم... سریع برگشتم داخل... از سرما به خودم لرزیدم... دستامو دور خودم انداختم... هرکار کردم نمیتونستم آروم بگیرم... رفتم بارونیمو از تو کمد برداشتم و پوشیدم... خیلی آروم در اتاقو باز کردم... نمیخواستم کسی بیدار شه و منو ببینه... حال توضیح دادن نداشتم... سوییچمو برداشتم و بی سر و صدا از خونه بیرون رفتم... توی حیاط یکم زیر بارون قدم زدم... همش میخواستم خودمو منصرف کنم از بیرون رفتن... ولی نمیتونستم... دلم فقط میخواست انجامش بدم...! برای همین سوار ماشینم شدم و زدم بیرون...
از زبان ا/ت:
خوابیده بودم که با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم... گوشیم روی لرزش بود... ولی به صدا حساسم برای همین بیدار شدم... کمی چشمامو مالیدم که بتونم ببینم... چشمم به شماره تهیونگ افتاد... ترسیدم... چی شده که این موقع شب زنگ میزنه... چشمم درست حسابی باز نمیشد... یکی دوبار انگشتمو رو صفحه کشیدم... تا بلاخره جواب دادم...
-الو... تهیونگا
تهیونگ: ا/ت... ببخشید که این موقع زنگ زدم
-ایرادی نداره... چی شده این موقع زنگ زدی؟ نکنه اتفاقی افتاده!!
تهیونگ: نه.. نه... فقط من...
-تو چی؟
تهیونگ: دلم خیلی برات تنگ شده... خوابتو دیدم
-چه خوابی دیدی؟
تهیونگ: خوب نبود...!
-حدس میزدم!
تهیونگ: فقط دیدنت آرومم میکنه
-دیدنم؟
تهیونگ: آره... همین الان باید ببینمت!
-آخه چجوری؟ الان که نمیشه...اصن مگه تو کجایی؟
تهیونگ: بیا پای پنجره...
با عجله از روی تختم پاشدم... رفتم جلوی پنجره.. توی این بارون خیلی تاریک بود... نمیشد دیدش... گفتم: خیلی تاریکه... دیده نمیشی...
چراغای ماشینشو خاموش روشن کرد... دیدمش...!! واقعا اینجا بود!
-تهیونگا... تو اینجا چیکار میکنی؟
تهیونگ: بیا پایین... تو ماشین منتظرتم
-باشه... صبر کن...
گوشیو قطع کردم... خودم بیشتر از اون دلم میخواست ببینمش... رفتم یه پالتو برداشتم پوشیدم... چترمو از تو کمد بیرون آوردم و رفتم پایین... موقع بیرون رفتن حواسمو جمع کردم کسی بیدار نباشه...
از زبان تهیونگ:
از ماشین پیاده شدم... ا/ت رو دیدم که با یه چتر روی سرش داره میاد... زیر درختای جلوی در حیاط ایستاده بودم... اصلا دیده نمیشدم... برای همین اومدم اینطرف تر تا ا/ت منو دید... دوید به طرفم...
از زبان ا/ت:
میخواستم حرف بزنم... گفتم: تو اینجا..
که دستمو کشید وبی درنگ لباشو گذاشت رو لبام... منو توی بغلش گرفت!... یه جوری قند توی دلم آب شد که اصلا نفهمیدم چتر از دستم افتاده... ازم فاصله گرفت... گفت: بیا بریم تو ماشین... خیس شدی
از زبان ا/ت:
سه شبانه روز میشه که توی خونه استراحت میکنم... تا دیشب خیلی حالم بد بود... سرمای شدیدی خورده بودم... ولی امروز کلا حالم بهتر بود... تو این چند روز تهیونگ رو ندیدم... چون مریض بودم... فقط با هم تماس تلفنی داشتیم... امشبم گذشت... شاید بتونم فردا ببینمش... دلم براش یه ذره شده...
روی تختم دراز کشیده بودم... پرده ی اتاق کنار بود... فقط صدای بارون به گوش میرسید... چیزی رو نمیشد دید... پتو رو پیچیده بودم دور خودم... در اتاقم باز شد... اوما اومد داخل... اومد پیشم کنار تخت نشست... دستشو گذاشت روی پیشونیم... گفت: امروز خیلی بهتر بودی
ا/ت: آره... خوبم
-عزیزم... همیشه اینطوری خوب بمون... توی این چند روز که تو آرومتری احساس میکنم دنیا به نام منه... درسته یکم مریض بودی... ولی اثری از ناراحتی و ضعف تو صورتت دیده نمیشد
ا/ت: باشه اوما... خوب میمونم... یعنی امیدوارم همه چی همینطوری باقی بمونه
-منظورت چیه؟
ا/ت: هیچی... انگار تب باعث شده هذیون بگم...
اوما دستشو آروم زد روی شونم و گفت: باشه... استراحت کن...
بعدشم از اتاقم بیرون رفت... تمام اتاق تاریک بود... امشب نور مهتابیم وجود نداشت... ولی صدای بارون مثل یه موزیک لایت بهم آرامش میداد... برگشتن تهیونگ تو زندگیم حالمو عوض کرده بود... ولی بخاطر بیماریش غم داشتم... اما کنارش میمونم تا تموم بشه... مطمئنم خوب میشه... دلم روشنه...
مثل همیشه با فکر کردن به تهیونگ خوابیدم...
چند ساعت بعد... از زبان تهیونگ:
از خواب پریدم... کابوس بدی بود.. خواب ا/ت رو دیدم... با چشمای نیمه باز سعی میکردم گوشیمو پیدا کنم... دستم خورد بهش ... صفحشو روشن کردم... ساعت دو و نیم صبح بود... دستی به صورتم کشیدم... صورتم خیس عرق بود... حالم بد شده بود... خواب از سرم پرید... چیزایی که تو خواب دیدم جلو چشمم تکرار میشد... کاش ا/ت اینجا بود بغلش میکردم... میترسیدم بخوابم و دوباره خواب بدی ببینم... از روی تخت پاشدم... پارچ آبی که کنار تخت بود رو برداشتم... توی لیوان آب ریختم و یه نفس سر کشیدم... رفتم جلوی بالکن اتاقم... پرده رو کنار زدم... صدای رعد و برق بود و بارون... در رو کشیدم و رفتم تو بالکن... خیلی سرد بود... نتونستم تحمل کنم... سریع برگشتم داخل... از سرما به خودم لرزیدم... دستامو دور خودم انداختم... هرکار کردم نمیتونستم آروم بگیرم... رفتم بارونیمو از تو کمد برداشتم و پوشیدم... خیلی آروم در اتاقو باز کردم... نمیخواستم کسی بیدار شه و منو ببینه... حال توضیح دادن نداشتم... سوییچمو برداشتم و بی سر و صدا از خونه بیرون رفتم... توی حیاط یکم زیر بارون قدم زدم... همش میخواستم خودمو منصرف کنم از بیرون رفتن... ولی نمیتونستم... دلم فقط میخواست انجامش بدم...! برای همین سوار ماشینم شدم و زدم بیرون...
از زبان ا/ت:
خوابیده بودم که با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم... گوشیم روی لرزش بود... ولی به صدا حساسم برای همین بیدار شدم... کمی چشمامو مالیدم که بتونم ببینم... چشمم به شماره تهیونگ افتاد... ترسیدم... چی شده که این موقع شب زنگ میزنه... چشمم درست حسابی باز نمیشد... یکی دوبار انگشتمو رو صفحه کشیدم... تا بلاخره جواب دادم...
-الو... تهیونگا
تهیونگ: ا/ت... ببخشید که این موقع زنگ زدم
-ایرادی نداره... چی شده این موقع زنگ زدی؟ نکنه اتفاقی افتاده!!
تهیونگ: نه.. نه... فقط من...
-تو چی؟
تهیونگ: دلم خیلی برات تنگ شده... خوابتو دیدم
-چه خوابی دیدی؟
تهیونگ: خوب نبود...!
-حدس میزدم!
تهیونگ: فقط دیدنت آرومم میکنه
-دیدنم؟
تهیونگ: آره... همین الان باید ببینمت!
-آخه چجوری؟ الان که نمیشه...اصن مگه تو کجایی؟
تهیونگ: بیا پای پنجره...
با عجله از روی تختم پاشدم... رفتم جلوی پنجره.. توی این بارون خیلی تاریک بود... نمیشد دیدش... گفتم: خیلی تاریکه... دیده نمیشی...
چراغای ماشینشو خاموش روشن کرد... دیدمش...!! واقعا اینجا بود!
-تهیونگا... تو اینجا چیکار میکنی؟
تهیونگ: بیا پایین... تو ماشین منتظرتم
-باشه... صبر کن...
گوشیو قطع کردم... خودم بیشتر از اون دلم میخواست ببینمش... رفتم یه پالتو برداشتم پوشیدم... چترمو از تو کمد بیرون آوردم و رفتم پایین... موقع بیرون رفتن حواسمو جمع کردم کسی بیدار نباشه...
از زبان تهیونگ:
از ماشین پیاده شدم... ا/ت رو دیدم که با یه چتر روی سرش داره میاد... زیر درختای جلوی در حیاط ایستاده بودم... اصلا دیده نمیشدم... برای همین اومدم اینطرف تر تا ا/ت منو دید... دوید به طرفم...
از زبان ا/ت:
میخواستم حرف بزنم... گفتم: تو اینجا..
که دستمو کشید وبی درنگ لباشو گذاشت رو لبام... منو توی بغلش گرفت!... یه جوری قند توی دلم آب شد که اصلا نفهمیدم چتر از دستم افتاده... ازم فاصله گرفت... گفت: بیا بریم تو ماشین... خیس شدی
۱۷.۵k
۱۵ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.