آنچه از عشق تو سامان کرده ام چشمِ تر است...
سخنِ عشقِ تو بی آن که برآيد به زبانم
رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم !
گاه گويم که بنالم ز پريشانی حالم
باز گويم که عيانست، چه حاجت به بيانم ؟!
هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر
که به دیدار تو شغل است و فراغ از دو جهانم
گر چنانست که روی منِ مسکينِ گدا را
به در غير ببينی ز درِ خويش برانم !
من در انديشه آنم که روان بر تو فشانم
نه در انديشه که خود را ز کمندت برهانم!
گر تو شيرين زمانی نظری نيز به من کن
که به ديوانگی از عشقِ تو فرهادِ زمانم !
نه مرا طاقتِ غربت، نه تو را خاطرِ قربت
دل نهادم به صبوری، که جز اين چاره ندانم!
من همان روز بگفتم که طريق تو گرفتم
که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم !
درم از ديده چکانست به ياد لبِ لعلت
نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم !
سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم
که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم!
رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم !
گاه گويم که بنالم ز پريشانی حالم
باز گويم که عيانست، چه حاجت به بيانم ؟!
هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر
که به دیدار تو شغل است و فراغ از دو جهانم
گر چنانست که روی منِ مسکينِ گدا را
به در غير ببينی ز درِ خويش برانم !
من در انديشه آنم که روان بر تو فشانم
نه در انديشه که خود را ز کمندت برهانم!
گر تو شيرين زمانی نظری نيز به من کن
که به ديوانگی از عشقِ تو فرهادِ زمانم !
نه مرا طاقتِ غربت، نه تو را خاطرِ قربت
دل نهادم به صبوری، که جز اين چاره ندانم!
من همان روز بگفتم که طريق تو گرفتم
که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم !
درم از ديده چکانست به ياد لبِ لعلت
نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم !
سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم
که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم!
۳.۴k
۰۴ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.