پارت37
پارت37
ات
صبح سر میز صبحانه نشسته بودیم داشتیم صبحانه می خوردیم
دامیا: اوف این آهوی ات خیلی سرو صدا میکنه
همش اذیتم میکنه
پادشاه: چه آهوی
جیمین: پدربزرگ ات یه آهو داشت تویه خونیه پدرش و اینکه دلش خیلی براش تنگ شده بود منم خواستم بیارمش اینجا مشکلی هست
پادشاه: نه نویه عزیزم مشکلی نیست همینکه تو و عروسم خوشحال باشین کافیه
م/جین: اما پادشاه شما که نمیخواستید حیوانی کسی بیاره خونه
پادشاه : از این به بعد مشکلی ندارم
دامیا
اح این پادشاه چرا انقدر این دختریه احمق رک دوست داره
ولی نگران نباش ات من این خوشحالی رو ازت میگیرم
ات
همه داشتیم صبحانه می خوردیم که دامیا بلند شد
دامیا: نوش جان تون من سیر شدم
م/ج: اما تو که چیزی نخوردی
دامیا: نه سیر شدم
رفتم بیرون مینگجا رو صدا زدم و ازش خواستم تا بریم بشه آهویه ات
مینگجا: اون آهو تویه باغه بریم اونجا
دامیا: باشه اما قبلش اون داروی رو که بهت دادم با یه کاسه آب بیار
مینگجا:باشه دوشیزه
دامیا
با مینگجا رفتم پیشه اون آهو و دارو هارو تویه آب غاتی کردم و به خورده اون آهویه دادم
مینگجا: دوشیزه این چه داروی بود که دادین بهش
دامیا: تا تا پنج دقیقه دیگه این آهو از بین میره
مینگجا: اما شما این آهو رو کشتید الان
دامیا: ببین مینگجا وقتی یه چیزی سره راحته باید برش داری به هر قیمیتی که شده حتا به قیمت جونش
الانم بیا زود از اینجا بریم
هونگجه: چ ... چی.. اون اونا هیو رو کشتن باید برم به دوشیزه کاسانو بگم چطور تونستن
ات
همه از سره میز صبحانه بلند شدن پادشاه و پدر و پ/ج: رفتن انگار جیمین و پرنس جین تو قصر بودن منم تویه اوتاقم بودم که یهو در باره شتاب باز شد
هونگجه: دوشیزه هیو. ... هیو.. خوب نیست
{ با نفس نفس}
ات:چی چشیده مریض شده
هونگجه: فقط بیاین
ات
زود از اتاق رفتم بیرون یه سمته باغ با عجله رفتم
خیلی سریع می دویدم که هیو رو دیدم که افتاده بود رویه زمین رفتم جلو نشستم کنارش و بلندش کردم تویه بغلم گرفتمش که از دهنش چیزای سفیدی ریخت
اشکم ریخت
هونگجه: دوشیزه آروم باشید
ات: نه نه اون حالش خوبه یه کاری بکن به دکتر بگو که بیاد{ با گریه }
هونگجه: دوشیزه متاسفم اما هیو مرده
ات: نه نه این امکان نداره{ با گریه شدید }
این داستان ادامه دارد
ات
صبح سر میز صبحانه نشسته بودیم داشتیم صبحانه می خوردیم
دامیا: اوف این آهوی ات خیلی سرو صدا میکنه
همش اذیتم میکنه
پادشاه: چه آهوی
جیمین: پدربزرگ ات یه آهو داشت تویه خونیه پدرش و اینکه دلش خیلی براش تنگ شده بود منم خواستم بیارمش اینجا مشکلی هست
پادشاه: نه نویه عزیزم مشکلی نیست همینکه تو و عروسم خوشحال باشین کافیه
م/جین: اما پادشاه شما که نمیخواستید حیوانی کسی بیاره خونه
پادشاه : از این به بعد مشکلی ندارم
دامیا
اح این پادشاه چرا انقدر این دختریه احمق رک دوست داره
ولی نگران نباش ات من این خوشحالی رو ازت میگیرم
ات
همه داشتیم صبحانه می خوردیم که دامیا بلند شد
دامیا: نوش جان تون من سیر شدم
م/ج: اما تو که چیزی نخوردی
دامیا: نه سیر شدم
رفتم بیرون مینگجا رو صدا زدم و ازش خواستم تا بریم بشه آهویه ات
مینگجا: اون آهو تویه باغه بریم اونجا
دامیا: باشه اما قبلش اون داروی رو که بهت دادم با یه کاسه آب بیار
مینگجا:باشه دوشیزه
دامیا
با مینگجا رفتم پیشه اون آهو و دارو هارو تویه آب غاتی کردم و به خورده اون آهویه دادم
مینگجا: دوشیزه این چه داروی بود که دادین بهش
دامیا: تا تا پنج دقیقه دیگه این آهو از بین میره
مینگجا: اما شما این آهو رو کشتید الان
دامیا: ببین مینگجا وقتی یه چیزی سره راحته باید برش داری به هر قیمیتی که شده حتا به قیمت جونش
الانم بیا زود از اینجا بریم
هونگجه: چ ... چی.. اون اونا هیو رو کشتن باید برم به دوشیزه کاسانو بگم چطور تونستن
ات
همه از سره میز صبحانه بلند شدن پادشاه و پدر و پ/ج: رفتن انگار جیمین و پرنس جین تو قصر بودن منم تویه اوتاقم بودم که یهو در باره شتاب باز شد
هونگجه: دوشیزه هیو. ... هیو.. خوب نیست
{ با نفس نفس}
ات:چی چشیده مریض شده
هونگجه: فقط بیاین
ات
زود از اتاق رفتم بیرون یه سمته باغ با عجله رفتم
خیلی سریع می دویدم که هیو رو دیدم که افتاده بود رویه زمین رفتم جلو نشستم کنارش و بلندش کردم تویه بغلم گرفتمش که از دهنش چیزای سفیدی ریخت
اشکم ریخت
هونگجه: دوشیزه آروم باشید
ات: نه نه اون حالش خوبه یه کاری بکن به دکتر بگو که بیاد{ با گریه }
هونگجه: دوشیزه متاسفم اما هیو مرده
ات: نه نه این امکان نداره{ با گریه شدید }
این داستان ادامه دارد
۴.۱k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.