گس لایتر/پارت ۱۹۱
یون ها داخل سالن بود.... پشت پنجره اومد... بایول رو روی پله ها دید که بالا میومد...
بدون معطلی از جلوی پنجره کنار رفت تا به استقبال بایول بره... چون مدتی میشد که خواهر و خواهرزادشو ندیده بود...
بی صبرانه از پله ها پایین میدوید... وقتی از جلوی پذیرایی عبور میکرد که نابی توش نشسته بود و مشغول کتاب خوندن بود با صدای بلند و هیجان زدش گفت: اوما... بایول اومده!...
و از مادرش عبور کرد...
نابی بلافاصله عینکشو از روی چشمش پایین آورد... میدونست بایول عمارت نمیاد... و از شنیدن این خبر خوشحال که نه! بلکه شوک شد...
به دنبال یون ها رفت...
***
یون ها پای در که رسید با خوشحالی در رو باز کرد....
به محض اینکه چشمش به صورت بایول افتاد لبخندش خشکید!...
مقابلش یه دختر میدید که رنگ به رخسار نداشت... چشمایی که زیرش گود افتاده و سیاه بود... و داخلشون ملتهب و قرمز بود...
به سختی کریر پسرشو توی بغلش گرفته بود و مدام دستاشو جابجا میکرد تا بتونه نگهش داره...
مات و مبهوت به خواهرش نگاه میکرد...
یون ها: ب...بایول!...چی شده؟
نابی پشت سر یون ها بود... با شنیدن لحن یون ها سراسیمه یون ها رو کنار زد تا بایول رو ببینه....
از دیدنش شوک شد... اما به روی خودش نیاورد... چون هنوز چیزی نمیدونست...
نابی زن جرئت دار و صبوری بود... به این سادگی چیزی تکونش نمیداد... فقط با دیدن صورت بایول که نشون میداد اشک زیادی ریخته از خود بیخود نمیشد
با خونسردی پرسید: بایول... خوبی دخترم؟...
بلافاصله لبهای بایول به غل غل افتاد... سرشو به نشونه ی جواب منفی به اطراف تکون داد و اشک از چشمش سرازیر شد...
انگار که فقط منتظر یه تلنگر بود تا دوباره به گریه و زاری بیفته...
نابی با دیدن حال و روزش که ظاهرا چیزی فراتر از تصورش بد بود به یون ها گفت: بچه رو ازش بگیر دخترم...
یون ها فوری جلو رفت و جونگ هون رو ازش گرفت...
نابی جلو رفت و دست بایول رو گرفت و گفت: بیا بریم داخل... بعد تعریف کن بگو چی شده...
******
نایون به خونه برگشت...
با دیدن ماشین جونگکوک خوشحال وارد خونه شد... وقتی خدمتکار در رو باز کرد با لبخند پرسید: پسرم اینجاس؟
-بله خانوم...
خیلی سریع کفشای پاشنه بلندشو با دمپایی عوض کرد و به سمت پذیرایی رفت...
وقتی از پشت سر جونگکوک رو دید صداش زد...
نایون: جونگکوکا... خوش اومدی...
جونگکوک از سر جاش بلند شد و سمت مادرش برگشت...
در سکوت به نایون نگاه کرد که حالا روبروش ایستاده بود...
هیچی نگفت...
اخم کرده بود...
نایون با دیدن سکوتش پرسید: چی شده؟
جونگکوک: بایول... همه چیو فهمید!...
نایون از شوکی که بهش وارد شد دستاشو از هم باز کرد...
موبایلش که توی دست راستش بود... و کیفش که توی دست چپش بود روی زمین افتادن...
مات و مبهوت به جونگکوک نگاه میکرد...
بدون معطلی از جلوی پنجره کنار رفت تا به استقبال بایول بره... چون مدتی میشد که خواهر و خواهرزادشو ندیده بود...
بی صبرانه از پله ها پایین میدوید... وقتی از جلوی پذیرایی عبور میکرد که نابی توش نشسته بود و مشغول کتاب خوندن بود با صدای بلند و هیجان زدش گفت: اوما... بایول اومده!...
و از مادرش عبور کرد...
نابی بلافاصله عینکشو از روی چشمش پایین آورد... میدونست بایول عمارت نمیاد... و از شنیدن این خبر خوشحال که نه! بلکه شوک شد...
به دنبال یون ها رفت...
***
یون ها پای در که رسید با خوشحالی در رو باز کرد....
به محض اینکه چشمش به صورت بایول افتاد لبخندش خشکید!...
مقابلش یه دختر میدید که رنگ به رخسار نداشت... چشمایی که زیرش گود افتاده و سیاه بود... و داخلشون ملتهب و قرمز بود...
به سختی کریر پسرشو توی بغلش گرفته بود و مدام دستاشو جابجا میکرد تا بتونه نگهش داره...
مات و مبهوت به خواهرش نگاه میکرد...
یون ها: ب...بایول!...چی شده؟
نابی پشت سر یون ها بود... با شنیدن لحن یون ها سراسیمه یون ها رو کنار زد تا بایول رو ببینه....
از دیدنش شوک شد... اما به روی خودش نیاورد... چون هنوز چیزی نمیدونست...
نابی زن جرئت دار و صبوری بود... به این سادگی چیزی تکونش نمیداد... فقط با دیدن صورت بایول که نشون میداد اشک زیادی ریخته از خود بیخود نمیشد
با خونسردی پرسید: بایول... خوبی دخترم؟...
بلافاصله لبهای بایول به غل غل افتاد... سرشو به نشونه ی جواب منفی به اطراف تکون داد و اشک از چشمش سرازیر شد...
انگار که فقط منتظر یه تلنگر بود تا دوباره به گریه و زاری بیفته...
نابی با دیدن حال و روزش که ظاهرا چیزی فراتر از تصورش بد بود به یون ها گفت: بچه رو ازش بگیر دخترم...
یون ها فوری جلو رفت و جونگ هون رو ازش گرفت...
نابی جلو رفت و دست بایول رو گرفت و گفت: بیا بریم داخل... بعد تعریف کن بگو چی شده...
******
نایون به خونه برگشت...
با دیدن ماشین جونگکوک خوشحال وارد خونه شد... وقتی خدمتکار در رو باز کرد با لبخند پرسید: پسرم اینجاس؟
-بله خانوم...
خیلی سریع کفشای پاشنه بلندشو با دمپایی عوض کرد و به سمت پذیرایی رفت...
وقتی از پشت سر جونگکوک رو دید صداش زد...
نایون: جونگکوکا... خوش اومدی...
جونگکوک از سر جاش بلند شد و سمت مادرش برگشت...
در سکوت به نایون نگاه کرد که حالا روبروش ایستاده بود...
هیچی نگفت...
اخم کرده بود...
نایون با دیدن سکوتش پرسید: چی شده؟
جونگکوک: بایول... همه چیو فهمید!...
نایون از شوکی که بهش وارد شد دستاشو از هم باز کرد...
موبایلش که توی دست راستش بود... و کیفش که توی دست چپش بود روی زمین افتادن...
مات و مبهوت به جونگکوک نگاه میکرد...
۵۵.۴k
۱۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.