WINNER 38
هر دو روی نیمکت خالی پارک نشسته بودند
-میشنوم ..
/وقتی ۱۲ سالم بود پدر و مادرمو توی تصادف از دست دادم .. خواهرم اونموقع فقط ۴ سالش بود .. من باید مراقبش میبودم .. چند سال گذشت و وقتی ۱۳ سالش بود مریض شد .. مریضیش جوری بود که مدام به جراحی نیاز پیدا میکرد و من به پول احتیاج داشتم .. این مال ۲ سال پیشه .. اون موقع خیلی برام سخت بود که هزینه ی بیمارستانو بدم ..
نفسشو بیرون داد ، بعد از چند ثانیه مکث ادامه داد
/چند وقت پیش چند نفر اومدن محل کارم .. بهم یه کارت دادن که با اون تماس بگیرم .. شخصی که باهاش تماس گرفتم رو نمیشناسم ... هیچوقت صورتشو نشون نداد و از طرفی صداش رو با دستگاه تغییر میده .. ولی بهم گفت اگه کارایی که میگه رو انجام بدم اونقدری بهم پول میده که چندتا عمل باقی مونده ی جونگوون سریع تموم شه ..
-خب ..
به اینجا که رسیده بود اشک توی چشاش جمع شده بود ، با چشمایی که بخاطر اشک برق میزدند به مینهو نگاهی کرد ..
سعی کرد صداش نلرزه و گفت
/باور کن من نمیدونستم همچین کارایی ازم میخواد ..من .. من متاسفم
مینهو پوزخند صدا داری زد و بهش نگاه کرد ..
-متاسفی؟؟
/مینهو من هیچوقت نمیخواستم همچین اتفاقایی برای تو و سوآ بیفته
چند ثانیه به مینهو نگاه کرد و بعد ادامه داد
/سوآ .. بهت خیانت نکرد ..
-چی؟؟
/من ..
بغضش شکست .. اشکاش بی رحمانه پایین میریختند .. با صدای لرزونش ادامه داد
/من مثل یه هیولا بودم مینهو ... اون مست بود .. و .. J ازم خواسته بود بهش تح.ریک کننده بدم
مینهو با تعجب بهش زل زده بود .. پسر کوچیکتر سرشو پایین انداخته بود و اشک میریخت ..
-ولی ..
سرش رو بالا آورد و ادامه داد ..
/و اون .. اون مسئول قتل سوریون نیست ، هر اتفاقی افتاد تقصیر من ، J ، هیونوو و .. پدرته
الان مینهو هم میتونست جمع شدن اشک رو توی چشماش احساس کنه ..
/مرگ مادرت زیر سر هیونوو بود .. ولی J میخواست تو فکر کنی سوآ اینکارو کرده ..
خدای من! اون چیکار کرده بود؟ .. الان با شنیدن حقیقت فقط داشت میفهمید که چطور با دستای خودش روح دخترکش رو از بین برده .. پدرش ... پدرش چطور تونست همچین کارایی یکنه .. و از اون مهم تر ، J کیه؟؟
اشکاش بی اختیار میریختند .. الان باید چیکار میکرد ..
چیکار میتونست بکنه؟؟
/این آخری .. سوآ تو کافه ی اون پسره جیسونگ کار میکرد .. نامه ای که توی بازجویی ها سوآ ازش حرف میزد رو هم J بهش داده بود ..
حرفش که تموم شد نگاهش رو به مینهویی که سرش رو با دستاش گرفته داد ..
/من نمیدونم اون کیه .. یا از جون شما چی میخواد ... ولی الان دیگه جونگوونِ من مرده .. پس از حرف زدن ترسی ندارم
بعد از گفتن این جمله ، آروم از نیمکت دور شد ...
مینهو با شنیدن همه ی این حرفا دیوونه شده بود ... چیکار کرده بود؟ قلبش درد میکرد .. چطور تونست انقدر بیرحم باشه؟
-میشنوم ..
/وقتی ۱۲ سالم بود پدر و مادرمو توی تصادف از دست دادم .. خواهرم اونموقع فقط ۴ سالش بود .. من باید مراقبش میبودم .. چند سال گذشت و وقتی ۱۳ سالش بود مریض شد .. مریضیش جوری بود که مدام به جراحی نیاز پیدا میکرد و من به پول احتیاج داشتم .. این مال ۲ سال پیشه .. اون موقع خیلی برام سخت بود که هزینه ی بیمارستانو بدم ..
نفسشو بیرون داد ، بعد از چند ثانیه مکث ادامه داد
/چند وقت پیش چند نفر اومدن محل کارم .. بهم یه کارت دادن که با اون تماس بگیرم .. شخصی که باهاش تماس گرفتم رو نمیشناسم ... هیچوقت صورتشو نشون نداد و از طرفی صداش رو با دستگاه تغییر میده .. ولی بهم گفت اگه کارایی که میگه رو انجام بدم اونقدری بهم پول میده که چندتا عمل باقی مونده ی جونگوون سریع تموم شه ..
-خب ..
به اینجا که رسیده بود اشک توی چشاش جمع شده بود ، با چشمایی که بخاطر اشک برق میزدند به مینهو نگاهی کرد ..
سعی کرد صداش نلرزه و گفت
/باور کن من نمیدونستم همچین کارایی ازم میخواد ..من .. من متاسفم
مینهو پوزخند صدا داری زد و بهش نگاه کرد ..
-متاسفی؟؟
/مینهو من هیچوقت نمیخواستم همچین اتفاقایی برای تو و سوآ بیفته
چند ثانیه به مینهو نگاه کرد و بعد ادامه داد
/سوآ .. بهت خیانت نکرد ..
-چی؟؟
/من ..
بغضش شکست .. اشکاش بی رحمانه پایین میریختند .. با صدای لرزونش ادامه داد
/من مثل یه هیولا بودم مینهو ... اون مست بود .. و .. J ازم خواسته بود بهش تح.ریک کننده بدم
مینهو با تعجب بهش زل زده بود .. پسر کوچیکتر سرشو پایین انداخته بود و اشک میریخت ..
-ولی ..
سرش رو بالا آورد و ادامه داد ..
/و اون .. اون مسئول قتل سوریون نیست ، هر اتفاقی افتاد تقصیر من ، J ، هیونوو و .. پدرته
الان مینهو هم میتونست جمع شدن اشک رو توی چشماش احساس کنه ..
/مرگ مادرت زیر سر هیونوو بود .. ولی J میخواست تو فکر کنی سوآ اینکارو کرده ..
خدای من! اون چیکار کرده بود؟ .. الان با شنیدن حقیقت فقط داشت میفهمید که چطور با دستای خودش روح دخترکش رو از بین برده .. پدرش ... پدرش چطور تونست همچین کارایی یکنه .. و از اون مهم تر ، J کیه؟؟
اشکاش بی اختیار میریختند .. الان باید چیکار میکرد ..
چیکار میتونست بکنه؟؟
/این آخری .. سوآ تو کافه ی اون پسره جیسونگ کار میکرد .. نامه ای که توی بازجویی ها سوآ ازش حرف میزد رو هم J بهش داده بود ..
حرفش که تموم شد نگاهش رو به مینهویی که سرش رو با دستاش گرفته داد ..
/من نمیدونم اون کیه .. یا از جون شما چی میخواد ... ولی الان دیگه جونگوونِ من مرده .. پس از حرف زدن ترسی ندارم
بعد از گفتن این جمله ، آروم از نیمکت دور شد ...
مینهو با شنیدن همه ی این حرفا دیوونه شده بود ... چیکار کرده بود؟ قلبش درد میکرد .. چطور تونست انقدر بیرحم باشه؟
۳.۶k
۱۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.