پارت ۳(داستان عشق قدیمی ما)
ا/ت:
از مامانم پرسیدم: تهیونگ کیه؟
با عصبانیت جواب داد: راجب اون عوضی حرف نزن دیگه حتی اسمش رو نیار(عصبی) (مادر جان به ته نگو عوضی که عاقبت خوبی ندارد🙂)
خواهرم رو دیدم که اون طرف نشسته بود و داشت با گوشیش ور می رفت رفتم سمتش اون گوشی ازش گرفتم و گفتم: ببین میرا(خواهر ا/ت) یا بهم میگی چی شده یا خودم می فهمم!
میرا: ببین ا/ت هرکاری میخوای بکنی بکن ما توی این خونه راجب اون حرف نمی زنیم دیگه هم ادامه نده که مامان به بابا نگه وگرنه بدمیشه برات فهمیدی؟(عصبی)
همین رو گفت و سریع رفت توی اتاقش تازه داستان جالب شد برام مثل یه معمایی بود که باید حلش می کردم یعنی تهیونگ چیکار کرده؟
منم بدون اینکه غذامو بخورم رفتم توی اتاقم
همش فکر می کردم که تهیونگ کیه؟ چیکارکرده؟ چرا مامان و میرا از شنیدن اسمش عصبی شدن؟همین فکرا رو می کردم که فهمیدم از ۵ ماه پیش که از کما برگشتم تا امروز اتاقمو نگشتم شروع کردم به گشتن اتاق چون وقتی تهیونگ میگه دوست دخترشم پس حتما یه چیز کاپلی باید
داشته باشم
بعد از کلی گشتن یه جعبه پیدا کردم که قرمز بود احتمالا ولنتاین گرفتمش بازش کردم که توش دوتا گردنبند بود از اینا که به هم وصل میشن روی یکیشون اسم من بود و اون یکی تهیونگ مطمئن شدم که حرفاش راست بودن خوب جعبه رو گشتم که یه عکس پیدا کردم یه عکس کاپلی از من و تهیونگ این دیگه ثابت می کرد که حقیقته
ولی از اونجایی که مامانم و میرا گفتن نباید پدرم بدونه پس صبر کردم پدرم بیاد که باهاش صحبت کنم بلاخره از مرگ که بدتر نیست
از مامانم پرسیدم: تهیونگ کیه؟
با عصبانیت جواب داد: راجب اون عوضی حرف نزن دیگه حتی اسمش رو نیار(عصبی) (مادر جان به ته نگو عوضی که عاقبت خوبی ندارد🙂)
خواهرم رو دیدم که اون طرف نشسته بود و داشت با گوشیش ور می رفت رفتم سمتش اون گوشی ازش گرفتم و گفتم: ببین میرا(خواهر ا/ت) یا بهم میگی چی شده یا خودم می فهمم!
میرا: ببین ا/ت هرکاری میخوای بکنی بکن ما توی این خونه راجب اون حرف نمی زنیم دیگه هم ادامه نده که مامان به بابا نگه وگرنه بدمیشه برات فهمیدی؟(عصبی)
همین رو گفت و سریع رفت توی اتاقش تازه داستان جالب شد برام مثل یه معمایی بود که باید حلش می کردم یعنی تهیونگ چیکار کرده؟
منم بدون اینکه غذامو بخورم رفتم توی اتاقم
همش فکر می کردم که تهیونگ کیه؟ چیکارکرده؟ چرا مامان و میرا از شنیدن اسمش عصبی شدن؟همین فکرا رو می کردم که فهمیدم از ۵ ماه پیش که از کما برگشتم تا امروز اتاقمو نگشتم شروع کردم به گشتن اتاق چون وقتی تهیونگ میگه دوست دخترشم پس حتما یه چیز کاپلی باید
داشته باشم
بعد از کلی گشتن یه جعبه پیدا کردم که قرمز بود احتمالا ولنتاین گرفتمش بازش کردم که توش دوتا گردنبند بود از اینا که به هم وصل میشن روی یکیشون اسم من بود و اون یکی تهیونگ مطمئن شدم که حرفاش راست بودن خوب جعبه رو گشتم که یه عکس پیدا کردم یه عکس کاپلی از من و تهیونگ این دیگه ثابت می کرد که حقیقته
ولی از اونجایی که مامانم و میرا گفتن نباید پدرم بدونه پس صبر کردم پدرم بیاد که باهاش صحبت کنم بلاخره از مرگ که بدتر نیست
۱۲.۳k
۱۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.