p 12
رفتم لباسمو پوشیدم، اصلحه مو برداشتم رفتم پایین
تهیونگ و افرادش ریخته بودن تو عمارت و با نگهبانا درگیر شده بودن
کوک: دشمن عزیزم... نگران نباش دخترت جاش امنه
تهیونگ: خفه شو پسره ی عوضی.. امروز اخرین روز زندگیته پس ازش لذت ببر
یدفعه اصلحه شو گرفت سمت من و شلیک کرد خورد به بازوم
ات:جونگکووک... حالت خوبه
کوک: خوبم
تهیونگ: چی؟ تو نگران اینی؟ اون تو رو دزدیده و زدتت
ات: بابا منو اون... خب...همو دوست داریم
تهیونگ:معلوم هست چی داری میگی؟
ات ویو *
رفتم بابامو بغل کردم
ات: بابا من دلم براتون تنگ شده بود... اما می خوام درک کنید، من جونگکوکو دوست دارم، اونم همینطور
تهیونگ:(اتو بغل کرد) الان تو... ایییش... اصلا با این قضیه موافق نیستم... اما... اما خب تو دخترمی و من میخوام تو شاد باشی... اما اون خیلی... اون داره گولت میزنه تا ازت استفاده کنه، تو نفر اول نیستی اون با خیلیا اینکارو کرده
کوک: باور کن ات تنها کسیه که ازش استفاده نکردم، من واقعا دوستش دارم
تهیونگ: اییش، باشه ولی اون خونه ی خودمون میمونه
ات: دوستت دارم بابا (ذوق)
کوک: مرسی پدر زن
تهیونگ: پدرزن؟ داری از الان پشیمونم میکنی که اجازه دادم
کوک: باشه ببخشید(لبخند)
ات: جونگکوک تو تیر خوردی چطور انقدر انرژی داری؟
تهیونگ: میبریمش پیش دکتر خودمون... برادرت خیلی نگرانته، از وقتی نیستی هیچی نخورده
ات: منم دلم براش خییلیی تنگ شده
کوک: ولی مثل چی غذا میخوردی
ات: جونگکوکاا، من میخواستم انرژیم دباره برگرده
تهیونگ: درسته (خنده) بیاین باید بریم خونه، جونگکوک تو هم بیا ببرمت پیش دکتر شخصیمون
کوک: من خودم دکتر دارم
تهیونگ: من بهت شلیک کردم
کوک: دشمنم یه روزه شد دوست (خنده)
ات: میشه انقدر حرف نزنین من میخوام جونگ سوکو ببینم
تهیونگ: باشه اومدیم
(پرش زمانی به خونه)
رفتیم تو که دیدم یدفعه جونگ سوک اومد طرفمو محکم بغلم کرد، منم بغلش کردم
جونگ سوک: میدونی چقدر نگرانت شدم؟ حالت خوبه؟ اون عوضی چه بلایی سرت اورده؟
ات: جونگ سوک دارم خفه میشم بشین برات توضیح بدم
جونگ سوک: با... این عوضی اینجا چیکار می کنه؟ تو چطور بخودت اجازه دادی خواهر منو بزنی
کوک: اروم باش، اون دوست دخترمه
جونگ سوک: چی؟این چی میگه ات؟
ات: بشین برات میگم
نشستیم تو حال و من براش تعریف کردم که چخبره و بعد از یه مدت قانع شد
تهیونگ: جونگکوک، دکترمون اومده
دکتر اومد با ما تو حال به جونگکوک گفت برای اینکه شونشو ببنده باید لباسشو در بیاره
جونگ سوک: برو بالا تو اتاق اینجا خواهرم نشسته
کوک: ولی خواهرت منو بدون لباس دیده هاا
ات: کووووک
تهیونگ و جونگ سوک: جااان؟(عصبی)
کوک: من چیزی نگفتم، باشه میرم بالا
ادامه دارد...
شرط
۱۵ لایک
۸ کامنت
تهیونگ و افرادش ریخته بودن تو عمارت و با نگهبانا درگیر شده بودن
کوک: دشمن عزیزم... نگران نباش دخترت جاش امنه
تهیونگ: خفه شو پسره ی عوضی.. امروز اخرین روز زندگیته پس ازش لذت ببر
یدفعه اصلحه شو گرفت سمت من و شلیک کرد خورد به بازوم
ات:جونگکووک... حالت خوبه
کوک: خوبم
تهیونگ: چی؟ تو نگران اینی؟ اون تو رو دزدیده و زدتت
ات: بابا منو اون... خب...همو دوست داریم
تهیونگ:معلوم هست چی داری میگی؟
ات ویو *
رفتم بابامو بغل کردم
ات: بابا من دلم براتون تنگ شده بود... اما می خوام درک کنید، من جونگکوکو دوست دارم، اونم همینطور
تهیونگ:(اتو بغل کرد) الان تو... ایییش... اصلا با این قضیه موافق نیستم... اما... اما خب تو دخترمی و من میخوام تو شاد باشی... اما اون خیلی... اون داره گولت میزنه تا ازت استفاده کنه، تو نفر اول نیستی اون با خیلیا اینکارو کرده
کوک: باور کن ات تنها کسیه که ازش استفاده نکردم، من واقعا دوستش دارم
تهیونگ: اییش، باشه ولی اون خونه ی خودمون میمونه
ات: دوستت دارم بابا (ذوق)
کوک: مرسی پدر زن
تهیونگ: پدرزن؟ داری از الان پشیمونم میکنی که اجازه دادم
کوک: باشه ببخشید(لبخند)
ات: جونگکوک تو تیر خوردی چطور انقدر انرژی داری؟
تهیونگ: میبریمش پیش دکتر خودمون... برادرت خیلی نگرانته، از وقتی نیستی هیچی نخورده
ات: منم دلم براش خییلیی تنگ شده
کوک: ولی مثل چی غذا میخوردی
ات: جونگکوکاا، من میخواستم انرژیم دباره برگرده
تهیونگ: درسته (خنده) بیاین باید بریم خونه، جونگکوک تو هم بیا ببرمت پیش دکتر شخصیمون
کوک: من خودم دکتر دارم
تهیونگ: من بهت شلیک کردم
کوک: دشمنم یه روزه شد دوست (خنده)
ات: میشه انقدر حرف نزنین من میخوام جونگ سوکو ببینم
تهیونگ: باشه اومدیم
(پرش زمانی به خونه)
رفتیم تو که دیدم یدفعه جونگ سوک اومد طرفمو محکم بغلم کرد، منم بغلش کردم
جونگ سوک: میدونی چقدر نگرانت شدم؟ حالت خوبه؟ اون عوضی چه بلایی سرت اورده؟
ات: جونگ سوک دارم خفه میشم بشین برات توضیح بدم
جونگ سوک: با... این عوضی اینجا چیکار می کنه؟ تو چطور بخودت اجازه دادی خواهر منو بزنی
کوک: اروم باش، اون دوست دخترمه
جونگ سوک: چی؟این چی میگه ات؟
ات: بشین برات میگم
نشستیم تو حال و من براش تعریف کردم که چخبره و بعد از یه مدت قانع شد
تهیونگ: جونگکوک، دکترمون اومده
دکتر اومد با ما تو حال به جونگکوک گفت برای اینکه شونشو ببنده باید لباسشو در بیاره
جونگ سوک: برو بالا تو اتاق اینجا خواهرم نشسته
کوک: ولی خواهرت منو بدون لباس دیده هاا
ات: کووووک
تهیونگ و جونگ سوک: جااان؟(عصبی)
کوک: من چیزی نگفتم، باشه میرم بالا
ادامه دارد...
شرط
۱۵ لایک
۸ کامنت
۱۶.۹k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.