معجزه زندگی پارت ۱۴
کوک:تو حق نداشتی روش دست بلند کنی خانوم:اما ارباب کوک:اما چی هاننن چطور جرعت کردی باهاش جلو من اینجوری رفتار کنی هاننننننن زد تو دهنش کوک:گوش کن ببین چی دارم بهت میگم اون گلارو جونگی هم میتونه ازش استفاده کنه فهمیدی یه بار دیگه بخاطر این چیزا روش دست بلند کنی میدمت سردر این در آویزونت کنن درس عبرتی بشه برا همه فهمیدیییییییی نگهبانننننن نگهباننننن اومد نگهبان:بله ارباب کوک:ایشونو ببر زندان تا آدم شه خانوم:نه ارباب نه لطفا ببخشید به حرفاش توجه نکرد بردنش اومد سمتم بلندم کرد همون موقع بدون توجه به جونگ کوک رفتم بیرون کوک:جونگی صبر کن کجا میری به حرفش گوش ندادم رفتم کلا
از زبون جونگ کوک
همون موقع رفت بیرون من:جونگی نرو رفته بود دیگه با گریه رفت
از زبون خودم
رفتم تو حیات بارون میومد زیر بارون وایسادم گریه میکردم نشستم رو زمین همون موقع دیدم بارون نیومد فهمیدم جونگ کوک کنارمه یه چیز مشکی آورد گرفت بالا سر خودمو خودش کوک:فدای اون چشمات بشم گریه نکن نمیزارم دوباره بهت چیزی بگه آدم شد الان عزیزم تو گریه میکنی نمیگی من حالم بد میشه من:جونگ کوک ندیدی چجوری باهام رفتار کرد قشنگ خیلی واضح منظورشو رسوند 😭😭سرمو بردم رو شونش گذاشتم زیر گردنش پتو رو انداخت چترو آورد گرفت بالای سرهردومون دستشو دور پیچید کوک:پاشو عشقم بریم اونور پاشدیم همونجوری کمرمو گرفت رفتیم تو عمارت کوک:لباست خیسه میگم برات بیارن و میخوام امروز به همه بگم من:واقعا کوک:آره به همه میگم و تو دیگه برده ی من نیستی تو دوست دختر منی و حق نداری کاری بکنی همونطور من رفتار میکنم توهم میکنی اما و اگرم نداره باشه؟ من:باشه رفتیم تو شب بود دو تا خدمتکار با یه جعبه بزرگ با سه تا جعبه آوردن لباس پوشیدم رفتم پیشش در زدم رفتم تو من:جونگ کوک نگام کرد محو شد کوک:جوجونگی اومد سمتم من:هوم دستمو گرفت یهو کشیدم سمت خودش بغلم کرد محکم منم بغلش کردم لپمو به لپش چسبوندم کوک:خیلی خوشگل شدی دوست دارم من:منم دوست دارم سرشو از تو بغلم آورد بیرون و نگام کرد دستامو دور گردنش گره کردم سه بار پشت سرهم محکم لبامو بوسید فشار میداد لب پایینمو مک میزد منم بالاشو
از زبون جونگ کوک
همون موقع رفت بیرون من:جونگی نرو رفته بود دیگه با گریه رفت
از زبون خودم
رفتم تو حیات بارون میومد زیر بارون وایسادم گریه میکردم نشستم رو زمین همون موقع دیدم بارون نیومد فهمیدم جونگ کوک کنارمه یه چیز مشکی آورد گرفت بالا سر خودمو خودش کوک:فدای اون چشمات بشم گریه نکن نمیزارم دوباره بهت چیزی بگه آدم شد الان عزیزم تو گریه میکنی نمیگی من حالم بد میشه من:جونگ کوک ندیدی چجوری باهام رفتار کرد قشنگ خیلی واضح منظورشو رسوند 😭😭سرمو بردم رو شونش گذاشتم زیر گردنش پتو رو انداخت چترو آورد گرفت بالای سرهردومون دستشو دور پیچید کوک:پاشو عشقم بریم اونور پاشدیم همونجوری کمرمو گرفت رفتیم تو عمارت کوک:لباست خیسه میگم برات بیارن و میخوام امروز به همه بگم من:واقعا کوک:آره به همه میگم و تو دیگه برده ی من نیستی تو دوست دختر منی و حق نداری کاری بکنی همونطور من رفتار میکنم توهم میکنی اما و اگرم نداره باشه؟ من:باشه رفتیم تو شب بود دو تا خدمتکار با یه جعبه بزرگ با سه تا جعبه آوردن لباس پوشیدم رفتم پیشش در زدم رفتم تو من:جونگ کوک نگام کرد محو شد کوک:جوجونگی اومد سمتم من:هوم دستمو گرفت یهو کشیدم سمت خودش بغلم کرد محکم منم بغلش کردم لپمو به لپش چسبوندم کوک:خیلی خوشگل شدی دوست دارم من:منم دوست دارم سرشو از تو بغلم آورد بیرون و نگام کرد دستامو دور گردنش گره کردم سه بار پشت سرهم محکم لبامو بوسید فشار میداد لب پایینمو مک میزد منم بالاشو
۲۱.۱k
۱۲ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.