خلافکار قسمت ۳:
همه موافقت کردن بجز اون دختره،کوک شامپاین ریخت توی گیلاس ها همه خوردن بعد اینکه خورد یا یونگی رفتن روی صحنه و اجرا کردن دو سه تا دختر هم رفتن همه هم در حال رقص شلوغ و پلوغ تو از شامپاین نخوردی دختره داشت میخورد اومد کنارت نشست گفت:تو نمیخوری؟
گفتی:نه ممنون من عادت ندارم
دختره:پس چطوری میخوای دوست یونگی بمونی؟
گفتی:راستش ما فقط...
دختره:بخور بابا چیزی نمیشه که الان من که م.س.ت نیستم تو هم نمیشی
تو هم بین دو راهی موندی و خوردی ولی قیافت جمع شد دختره بازم برات ریخت تو هم دیدی اسرار کرد بازم خوردی تا م.س.ت شدی
گفتی:من دیگه میرم
بعد بلند شدی رفتی از بار بیرون دختره هم دید رفتی رفت دستشویی و به کسی زنگ زد
دختره:همون کاری که گفتی رو کردم،آره خارج شده،خب من دیگه میرم وگرنه کسی شک میکنه
بارون میومد مه توی خیابون بود پات مدام پیچ میخورد تعادل نداشتی همه جارو تار دیدی و سپس توی خیابون خلوت از هوش رفتی مه دورت رو گرفته بود که مردی با قدم های سنگین از توی مه بهت نزدیک میشد رسید بهت چند ثانیه ایستاد و نگاهت کرد نیش خندی زد و چشماشو ازت دزدید و به اطراف نگاه کرد دید کسی نیست همونجور جدی و سرد کفشش رو روی پهلوت گذاشت و با کفشش تورو اونور برگردوند موهات توی صورتت ریخته بود کفشش رو از روت برداشت و زانو زد کنارت و به چهره ات نگاه کرد
مرد:کی رو بازی میدی؟
تو گیج بودی بهش نگاه کردی گفتی:تو کی هستی؟
از زیر کتش یه چاقو در آورد و اونو محکم توی تنت کرد تو جیغ زدی هم درد داشتی هم گیج بودی زیاد متوجه نبودی از پهلوت خ.و.ن میومد چاقو رو بیرون کشید و لمسش کرد و خونت رو دید چاقو رو زیر کتش گذاشت دید کسی نیست گفت:درد چه حسی داره؟بعضیا لیاقت زندگی رو ندارن تو انقدر پستی که حتی درد هم نمیفهمی
گفتی:تو...
گلوت رو گرفت و گفت:فکر کردی میذارم قسر در بری؟خودم م.ی.ک.ش.م.ت
تو از هوش رفتی ولت کرد بعد پالتوش رو در اورد و پالتوی تو هم در اوردو پالتوی خودش رو گذاشت دورت و بغلت کرد و بردت و رفتید توی مه و غیب شدید و پالتوی تو که روی زمین خ.و.ن.ی مونده بود،کوک میخندید از روی صحنه اومد پایین یونگی دید تو نیستی گفت:...(اسمت)کجاست؟
کسی نمیدونست تو کجا رفتی یونگی هم یه لحظه انگار استرس گرفت و ترسید اومد بیرون خیس شد پالتوی تورو دید برش داشت و انگار فهمید کار چه کسی باشه با عجله رفت
مرد رسید عمارت از پله ها بالا رفت همه جا تاریک بود و هیچ کس نبود رعد و برق میزد مرد بردت طبقه ی بالا
مرد:من تورو زنده میخوام تا وقتی که بی رحمانه بمیری باید زنده بمونی نمیتونم بذارم از خ.و.ن ریزی بمیری
مرد بردت اتاق خودش، لباستو در آورد خواست پانسمانت کنه که اون لحظه متوجه چیزی شد،تتو ای که روی پلوی اون دختر بود روی پلوی تو نبود
گفتی:نه ممنون من عادت ندارم
دختره:پس چطوری میخوای دوست یونگی بمونی؟
گفتی:راستش ما فقط...
دختره:بخور بابا چیزی نمیشه که الان من که م.س.ت نیستم تو هم نمیشی
تو هم بین دو راهی موندی و خوردی ولی قیافت جمع شد دختره بازم برات ریخت تو هم دیدی اسرار کرد بازم خوردی تا م.س.ت شدی
گفتی:من دیگه میرم
بعد بلند شدی رفتی از بار بیرون دختره هم دید رفتی رفت دستشویی و به کسی زنگ زد
دختره:همون کاری که گفتی رو کردم،آره خارج شده،خب من دیگه میرم وگرنه کسی شک میکنه
بارون میومد مه توی خیابون بود پات مدام پیچ میخورد تعادل نداشتی همه جارو تار دیدی و سپس توی خیابون خلوت از هوش رفتی مه دورت رو گرفته بود که مردی با قدم های سنگین از توی مه بهت نزدیک میشد رسید بهت چند ثانیه ایستاد و نگاهت کرد نیش خندی زد و چشماشو ازت دزدید و به اطراف نگاه کرد دید کسی نیست همونجور جدی و سرد کفشش رو روی پهلوت گذاشت و با کفشش تورو اونور برگردوند موهات توی صورتت ریخته بود کفشش رو از روت برداشت و زانو زد کنارت و به چهره ات نگاه کرد
مرد:کی رو بازی میدی؟
تو گیج بودی بهش نگاه کردی گفتی:تو کی هستی؟
از زیر کتش یه چاقو در آورد و اونو محکم توی تنت کرد تو جیغ زدی هم درد داشتی هم گیج بودی زیاد متوجه نبودی از پهلوت خ.و.ن میومد چاقو رو بیرون کشید و لمسش کرد و خونت رو دید چاقو رو زیر کتش گذاشت دید کسی نیست گفت:درد چه حسی داره؟بعضیا لیاقت زندگی رو ندارن تو انقدر پستی که حتی درد هم نمیفهمی
گفتی:تو...
گلوت رو گرفت و گفت:فکر کردی میذارم قسر در بری؟خودم م.ی.ک.ش.م.ت
تو از هوش رفتی ولت کرد بعد پالتوش رو در اورد و پالتوی تو هم در اوردو پالتوی خودش رو گذاشت دورت و بغلت کرد و بردت و رفتید توی مه و غیب شدید و پالتوی تو که روی زمین خ.و.ن.ی مونده بود،کوک میخندید از روی صحنه اومد پایین یونگی دید تو نیستی گفت:...(اسمت)کجاست؟
کسی نمیدونست تو کجا رفتی یونگی هم یه لحظه انگار استرس گرفت و ترسید اومد بیرون خیس شد پالتوی تورو دید برش داشت و انگار فهمید کار چه کسی باشه با عجله رفت
مرد رسید عمارت از پله ها بالا رفت همه جا تاریک بود و هیچ کس نبود رعد و برق میزد مرد بردت طبقه ی بالا
مرد:من تورو زنده میخوام تا وقتی که بی رحمانه بمیری باید زنده بمونی نمیتونم بذارم از خ.و.ن ریزی بمیری
مرد بردت اتاق خودش، لباستو در آورد خواست پانسمانت کنه که اون لحظه متوجه چیزی شد،تتو ای که روی پلوی اون دختر بود روی پلوی تو نبود
۵۳۱
۱۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.