𝐏𝐚𝐫𝐭𝟖
کوک سعی کرد منو آروم کنه وقتی بهتر شدم با گوشیش به شوگا زنگ زد طولی نکشید که
صدای ماشین امد خون سر کوک تقریبا بند امده بود که گفت: بریم شوگا امد انگار نه انگار داشت از سرش خون میومد اصلا براش مهم نبود سوار ماشین شدیم مامان جونگ کوک جلو و ما پشت نشستیم اما من هیچی نگفتم تا اینکه شوگا سکوت ماشین رو شکست
شوگا: ناهیون اون پشت باند هست دور سرش بپیچ بهش نگاه کردم بی جون تر از این بود که بهم نگاه کنه باند رو برداشتم و دور سرش پیچیدم که به عمارتی رسیدیم همه پیاده شدن اما من همچنان مشغول پانسمان بودم داشتم چسب پانسمان رو میزدم که یهو گفت
کوک: از من متنفری نه؟ شاید فکر میکنی خیلی ظلمه ولی بزار کامل بهت توضیح بدم
مکثی کردم دستمو آروم پایین انداختم
ناهیون: میشنوم(با صدای گرفته)
کوک: این کتاب قبل از تولد من توسط یکی از جادوگر ها نوشته شده که ادعا میکنه به خاطر مشکلش با پدرم خودش سرنوشت منو مینویسه اما فقط تا۹۹۹ سالگی اگر تونستم این طلسم رو شکست بدم همه خون آشام ها نجات پیدا میکنن و تنها راهش بفرزند دختری از لی ناهیون خون اشام ۸۹۰ ساله است که شکارچیه گرگینه هستش اما توی کتاب نوشته بعد از مرگ لی ناهیون فرزند دختر در تولد ۱۰۰۰ سالگی پدرش باعث وجود محبتی میشه که اون محبت همه خون آشام ها رو نجات میده سعی کردم از کتاب سرپیچی کنم اما نشد تمام عمرمو وانمود کردم عاشق دختر دو رگه ایم که حاضره جونشو به خاطر من فدا کنه جوری که حتی خودم هم باورم شد اما این کتاب لعنتی نزاشت حتی به کسی حسی داشته باشم عشق برام مهم نیست میخوام بهت بگم هیچ چیز به غیر از سرنوشت تو کتاب اتفاق نمیفته آخر کتاب پیش گویی امده که با مرگ من گرگینه ها و ساحره ها هم دست میشن و به خون آشام ها حمله میکنن و دیگه خون اشامی باقی نمیمونه
ناخودآگاه اشک از چشم هام سرازیر شد با چشم های پر از اشک بهش نگاه کردم و گفتم: قبو...قبو...ل
بغضم امون حرف زدن نمیداد
ادامه دادم اما خیلی سریع بی درنگ گفتم:قبول میکنم اما باید دخترم بهترین زندگی رو داشته باشه بعد از این حرف ها ناخودآگاه بغضم شدت گرفت جونگ کوک که متوجه حال بد من شد منو بغل کرد منم سرمو رو سینش فشردم و تا تونستم گریه کردم
کوک ویو:
تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که بغلش کنم موهاشو نوازش کردم و با خودم فکر کردم یکی به خاطر من داره جونشو فدا میکنه نباید دیگه اذیت بشه
کوک: ناهیون من تا آخرش کنارتم و بهت قول میدم زمانی که زنده ای درکنارت باشم میدونم خیلی که در مقابل کار تو اما من کار دیگه ای بلد نیستم
ناهیون اشکاشو پاک کرد و پیاده شد وارد عمارت شدیم هنوز هم قدیمی و سنتیه رفتیم طبقه ی بالا هرکدوم وارد اتاقی شدیم وارد اتاق شدم داشتم لباس هامو عوض میکردم که چیزی از سقفپرید پشت گردنم
جین: هیونگگگگ
کوک: جین چند سالته ولم کن حوصله ندارم تو هم باید بزرگ شی
جین: بیخیال بابا چرا انقدر پکری بعد یک جور ازبزرگی حرف میزنی ما همش ۹۰ سال اختلاف داریم
راستیییی اون دختره لی نمیدونم چی چی رو پیدا کردی؟
کوک: بسه دیگه خستم برو بیرون بعدا حرف میزنیم
جین: پس پیدا کردی
کوک: برو بیرون(عصبانی)
جین: باشه بابا
با رفتن جیمین روی تخت ولو شدم که یکی در زد
کوک: بیا تو
شوگا: فردا همه برمیگردن انجمن ولی اونجا امن نیست چیکار کنیم؟
کوک:....
صدای ماشین امد خون سر کوک تقریبا بند امده بود که گفت: بریم شوگا امد انگار نه انگار داشت از سرش خون میومد اصلا براش مهم نبود سوار ماشین شدیم مامان جونگ کوک جلو و ما پشت نشستیم اما من هیچی نگفتم تا اینکه شوگا سکوت ماشین رو شکست
شوگا: ناهیون اون پشت باند هست دور سرش بپیچ بهش نگاه کردم بی جون تر از این بود که بهم نگاه کنه باند رو برداشتم و دور سرش پیچیدم که به عمارتی رسیدیم همه پیاده شدن اما من همچنان مشغول پانسمان بودم داشتم چسب پانسمان رو میزدم که یهو گفت
کوک: از من متنفری نه؟ شاید فکر میکنی خیلی ظلمه ولی بزار کامل بهت توضیح بدم
مکثی کردم دستمو آروم پایین انداختم
ناهیون: میشنوم(با صدای گرفته)
کوک: این کتاب قبل از تولد من توسط یکی از جادوگر ها نوشته شده که ادعا میکنه به خاطر مشکلش با پدرم خودش سرنوشت منو مینویسه اما فقط تا۹۹۹ سالگی اگر تونستم این طلسم رو شکست بدم همه خون آشام ها نجات پیدا میکنن و تنها راهش بفرزند دختری از لی ناهیون خون اشام ۸۹۰ ساله است که شکارچیه گرگینه هستش اما توی کتاب نوشته بعد از مرگ لی ناهیون فرزند دختر در تولد ۱۰۰۰ سالگی پدرش باعث وجود محبتی میشه که اون محبت همه خون آشام ها رو نجات میده سعی کردم از کتاب سرپیچی کنم اما نشد تمام عمرمو وانمود کردم عاشق دختر دو رگه ایم که حاضره جونشو به خاطر من فدا کنه جوری که حتی خودم هم باورم شد اما این کتاب لعنتی نزاشت حتی به کسی حسی داشته باشم عشق برام مهم نیست میخوام بهت بگم هیچ چیز به غیر از سرنوشت تو کتاب اتفاق نمیفته آخر کتاب پیش گویی امده که با مرگ من گرگینه ها و ساحره ها هم دست میشن و به خون آشام ها حمله میکنن و دیگه خون اشامی باقی نمیمونه
ناخودآگاه اشک از چشم هام سرازیر شد با چشم های پر از اشک بهش نگاه کردم و گفتم: قبو...قبو...ل
بغضم امون حرف زدن نمیداد
ادامه دادم اما خیلی سریع بی درنگ گفتم:قبول میکنم اما باید دخترم بهترین زندگی رو داشته باشه بعد از این حرف ها ناخودآگاه بغضم شدت گرفت جونگ کوک که متوجه حال بد من شد منو بغل کرد منم سرمو رو سینش فشردم و تا تونستم گریه کردم
کوک ویو:
تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که بغلش کنم موهاشو نوازش کردم و با خودم فکر کردم یکی به خاطر من داره جونشو فدا میکنه نباید دیگه اذیت بشه
کوک: ناهیون من تا آخرش کنارتم و بهت قول میدم زمانی که زنده ای درکنارت باشم میدونم خیلی که در مقابل کار تو اما من کار دیگه ای بلد نیستم
ناهیون اشکاشو پاک کرد و پیاده شد وارد عمارت شدیم هنوز هم قدیمی و سنتیه رفتیم طبقه ی بالا هرکدوم وارد اتاقی شدیم وارد اتاق شدم داشتم لباس هامو عوض میکردم که چیزی از سقفپرید پشت گردنم
جین: هیونگگگگ
کوک: جین چند سالته ولم کن حوصله ندارم تو هم باید بزرگ شی
جین: بیخیال بابا چرا انقدر پکری بعد یک جور ازبزرگی حرف میزنی ما همش ۹۰ سال اختلاف داریم
راستیییی اون دختره لی نمیدونم چی چی رو پیدا کردی؟
کوک: بسه دیگه خستم برو بیرون بعدا حرف میزنیم
جین: پس پیدا کردی
کوک: برو بیرون(عصبانی)
جین: باشه بابا
با رفتن جیمین روی تخت ولو شدم که یکی در زد
کوک: بیا تو
شوگا: فردا همه برمیگردن انجمن ولی اونجا امن نیست چیکار کنیم؟
کوک:....
۷.۵k
۱۰ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.