(دنیا سلطنت)
(دنیا سلطنت)
پارت ۳۶
شاهزاده جونکوک خندید و روبه آلیس گفت
جونکوک: مگر تو فرشته هستی که میخواهم اون ها را بهم برسونی
آلیس: آخه میدونم تو این قصر یه چیزی هست که همه بهم بی توجی میکنن
جونکوک: خب دیگه ...
آلیس: خبی نداره تو هم جلو بقیه بهم محله سگ هم نمیزاری اما وقتی تنهاییم منو تاج سرت میکنی
جونکوک: خب خوبه که........... بگیر یکمی بخواب
شاهزاده رو تخت دراز کشید و همسرش را در اغوش اش گرفت
آلیس: نه من باید این دوتا را یک شب در حالی .....
شاهزاده نگزاشت آلیس حرف بزنه زود گفت
جونکوک: خجالت بکش آلیس این چه حرف هایی که میگی بگیر بخواب
آلیس: آما شام نمیخوریم آخه من گرسنم هست مگه چیه شاهزاده خوابیدی ؟
جونکوک: اگه شما اجازه بدین میخواهم کمی استراحت کنم
آلیس: باشه بخواب
آلیس دیگر هیچ حرفی نزد شاهزاده از شدت خستگی خوابش برد آلیس در اغوش اش بیدار بود و با خودش فکر میکرد تا چجوری آن دو نفر را بهم نزدیک کنن
وقت شام شد ونوس وارد اتاق شد
آلیس سری تکون داد که میاد بعدش اون هم از اتاق خارح شد آلیس روبه شاهزاده کرد
آلیس: شاهزاده .... شاهزاده جونکوک بیدار شو
جونکوک کمی تکون خورد و چشم هایش را مالید
آلیس: شاهزاده شام حاضره
جونکوک: چه زود
آلیس: حدود سه ساعتی میشه که خوابیدی زود باش بریم
جونکوک: باشه
تا شاهزاده جونکوک از رو تخت بلند شد آلیس هم بلند شد صدا گریه رزرخ را شنید و آلیس زود به طرف اش رفت و در اغوش اش گرفت
آلیس: شما برو منم میام
جونکوک: نه باید با هم بریم ونوس ....
ونوس : بله سرورم
جونکوک: هواست به شاهدخت رزرخ باشه برویم آلیس
آلیس رزرخ را به ونوس داد و همرا با شاهزاده سمته میز شان خوری رفتند
همه سر میز نشسته بودن و آن ها هم نشستند مشغول خوردن شام شدند
《》《》《》《》《》《》صبح روز بعد
آلیس با پوشیدن لباس های زیبا و صورتی از اتاق لباس اش بیرون آماده
اسلاید ۲ لباس آلیس
اسلاید ۳ گردنبد آلیس
اسلاید ۴ تاج آلیس
شاهزاده به آرامی خواب بود آلیس با خودش عصبی زمزمه کرد
// چرا باید خودش راحت بخوابه اما درد دلم حتی نمیزاره یکمی هم بخوابم بگذریم آلیس شما کار های مهم تری داری //
سمت در خروجی رفت
ونوس را دید و گفت
آلیس: بیا
وارد سالون اتاق آلیس شدن و درو بستند
آلیس: کار های که بهت گفتم رو انجام دادی
ونوس : بله بانو
آلیس: خب این نامه را در دسته آنا برسون
ونوس : چشم
ونوس نامه را در دست آنا رسوند و کار های که آنا باید میکرد در آن نوشته شده بود آنا نامه را خوند و سمته تخت اش رفت و رو اش دراز کشید خودش را به خواب زد خود اش هم به این کاری که میکردن راضی نبود ولی این وسط زندگی اون در میان بود
صبح خیلی زود بود و همه خواب بودن تهیونگ که باید امروز زود تر بیدار میشد بعد از عوض کرون لباس هایش از اتاق خارج شد از پله ها پایین شد سمته راه رو میرفت که با صدایی که شنید نگاه اش را به پشت اش دوخت آنا تهیونگ را هول داد و چراغ بزرگ رو زمین افتاد
تهیونگ : آنا
همه از اتاق هایشان بیرون رفتن و به سمته چراغ رفتند که در زمین افتاده و شکسته شده تهیونگ زود سمته آنا رفت و بلند اش کرد
@h41766101
پارت ۳۶
شاهزاده جونکوک خندید و روبه آلیس گفت
جونکوک: مگر تو فرشته هستی که میخواهم اون ها را بهم برسونی
آلیس: آخه میدونم تو این قصر یه چیزی هست که همه بهم بی توجی میکنن
جونکوک: خب دیگه ...
آلیس: خبی نداره تو هم جلو بقیه بهم محله سگ هم نمیزاری اما وقتی تنهاییم منو تاج سرت میکنی
جونکوک: خب خوبه که........... بگیر یکمی بخواب
شاهزاده رو تخت دراز کشید و همسرش را در اغوش اش گرفت
آلیس: نه من باید این دوتا را یک شب در حالی .....
شاهزاده نگزاشت آلیس حرف بزنه زود گفت
جونکوک: خجالت بکش آلیس این چه حرف هایی که میگی بگیر بخواب
آلیس: آما شام نمیخوریم آخه من گرسنم هست مگه چیه شاهزاده خوابیدی ؟
جونکوک: اگه شما اجازه بدین میخواهم کمی استراحت کنم
آلیس: باشه بخواب
آلیس دیگر هیچ حرفی نزد شاهزاده از شدت خستگی خوابش برد آلیس در اغوش اش بیدار بود و با خودش فکر میکرد تا چجوری آن دو نفر را بهم نزدیک کنن
وقت شام شد ونوس وارد اتاق شد
آلیس سری تکون داد که میاد بعدش اون هم از اتاق خارح شد آلیس روبه شاهزاده کرد
آلیس: شاهزاده .... شاهزاده جونکوک بیدار شو
جونکوک کمی تکون خورد و چشم هایش را مالید
آلیس: شاهزاده شام حاضره
جونکوک: چه زود
آلیس: حدود سه ساعتی میشه که خوابیدی زود باش بریم
جونکوک: باشه
تا شاهزاده جونکوک از رو تخت بلند شد آلیس هم بلند شد صدا گریه رزرخ را شنید و آلیس زود به طرف اش رفت و در اغوش اش گرفت
آلیس: شما برو منم میام
جونکوک: نه باید با هم بریم ونوس ....
ونوس : بله سرورم
جونکوک: هواست به شاهدخت رزرخ باشه برویم آلیس
آلیس رزرخ را به ونوس داد و همرا با شاهزاده سمته میز شان خوری رفتند
همه سر میز نشسته بودن و آن ها هم نشستند مشغول خوردن شام شدند
《》《》《》《》《》《》صبح روز بعد
آلیس با پوشیدن لباس های زیبا و صورتی از اتاق لباس اش بیرون آماده
اسلاید ۲ لباس آلیس
اسلاید ۳ گردنبد آلیس
اسلاید ۴ تاج آلیس
شاهزاده به آرامی خواب بود آلیس با خودش عصبی زمزمه کرد
// چرا باید خودش راحت بخوابه اما درد دلم حتی نمیزاره یکمی هم بخوابم بگذریم آلیس شما کار های مهم تری داری //
سمت در خروجی رفت
ونوس را دید و گفت
آلیس: بیا
وارد سالون اتاق آلیس شدن و درو بستند
آلیس: کار های که بهت گفتم رو انجام دادی
ونوس : بله بانو
آلیس: خب این نامه را در دسته آنا برسون
ونوس : چشم
ونوس نامه را در دست آنا رسوند و کار های که آنا باید میکرد در آن نوشته شده بود آنا نامه را خوند و سمته تخت اش رفت و رو اش دراز کشید خودش را به خواب زد خود اش هم به این کاری که میکردن راضی نبود ولی این وسط زندگی اون در میان بود
صبح خیلی زود بود و همه خواب بودن تهیونگ که باید امروز زود تر بیدار میشد بعد از عوض کرون لباس هایش از اتاق خارج شد از پله ها پایین شد سمته راه رو میرفت که با صدایی که شنید نگاه اش را به پشت اش دوخت آنا تهیونگ را هول داد و چراغ بزرگ رو زمین افتاد
تهیونگ : آنا
همه از اتاق هایشان بیرون رفتن و به سمته چراغ رفتند که در زمین افتاده و شکسته شده تهیونگ زود سمته آنا رفت و بلند اش کرد
@h41766101
۲.۰k
۰۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.