خونه جدید مبارک .پارت 3

با بی حالی به خاطر شک توان راه رفتن به زور داشتم .
حالم داشت بد می شد . رسیدم به یه پارک .
رفتم و رو صندلی نشستم .
وجودم پر از تردید بود .
یهو بلند شدم و داد زدم
اززززز دست تو شوگااااااااااااااااااا(داد)
یهو جیمین پشت سرم ظاهر شد .
چته ؟
ا/ت به تو چه ؟
جیمین : خب می خوای حرف نزنیم نزن ولی حداقل با داد هات مزاحم من نشو
ا/ ت به تو چیکار دارم ؟ تو مگه صاحب پارکی ؟
جیمین: نه . ولی پادشاهشم .
ا/ ت برو بابااااااا ( برو بزاار باد بیاد بابااااااااا)
جیمین: چون تازه واردی دارم کاریت ندارما وگرنهمی تونم درجا بکشمت
ا/ت : تو چرا اینقدر پیله می کنی ؟ کار و زندگی نداری ؟
جیمین با نیشخند : ازت خوشم میاد ،زبون داری ،ولی تموم مردم این روستا جلوی من سر خم می کنن .
تو عوضی کوچولو هنوز قدرت منو ندیدی .
ا/ت با بی حوصلگی خیله خب حالا تو ام ، فهمیدیمتو قدرتمند عالمی ور ور ور ور ،خودت خسته نشدی ؟به خدا خیلی خودشیفته ای
جیمین شروع میکنه به خندیدن یهو دستش رو می اندازه دور گردنم
یهو حس کردم کل انرژیم داره داره خالی میشه
داد زدم : دارم خفه می شم .
سعی کردم فرار کنم ولی خلی کم جون بودم مثل سگ در حال جون دادن .
گفتم : تو کی هستی ؟
جیمین : من جیمینم .
بختک خورشید