فیک کوک ( عشق ) پارت 17
از زبان ا/ت :
صبح
با درد گردنم از خواب بیدار شدم. دستمو گذاشتم رو گردنم و یکم سرمو تکون دادم. چندبار پلک زدم که دیدم روی مبل خوابم برده. نهالم بغلم ولو بود. اروم بلند شدم و نهال هم بیدار شد. صاف وایستادم و دستامو کش دادم. نهال چشماشو خاروند و گفت : اییی. تمام بدنم درد می کنه.
گفتم : اره... شب خیلی بد خوابیدیم.
بعد چشمم به گوشیم که روی میز جلوی مبل بود خورد. برش داشتم و بغل نهال نشستم.
گفت : می خوای به جونگ کوک زنگ بزنی؟
گفتم : دیگه دارم دیوونه میشم.
بعد بهش زنگ زدم که دیدم بازم گوشیش خاموشه.
گوشیمو گذاشتم رو میز دستامو گذاشتم رو صورتمو و گفتم : دارم دیوونه میشمممم.
یک هفته بعد :
منو نهال تو رستوران بودیم.به خاطر جونگ کوک یه هفته کامل خواب درستی نداشتم.
تهیونگم اعصابش خورد بود. انقدر گریه کرده بودم که سرم سنگین بود.
حتی غذا هم نهال بازور بهم داد.
بیحال داشتم کار می کردم که یهو دیدم یکی از پشت بلند صدام کرد. برگشتم که دیدم یکی جلوی در رستوران اسممو باز صدا زد. یه کت شلوار قرمز تنش بود و زیرش یه لباس دکمه دار مشکی تنش بود . بهم نگاه می کرد و نفس نفس میزد... خودش بود... جونگ کوک بود.
صورتش عرقی بود. پشتشم تهیونگ وایستاده بود.
کوک با خوشحالی دوید سمتم و بغلم کرد. ولی من هیچ واکنشی نشون ندادم. خیلی اروم با بدن بی جونم هولش دادم که بغلم نکنه. چشمو انداختم باشید با تعجب بهم نگاه کرد و گفت : ا/ت..... چرا اینجوری می کنی؟
بهش نگاه کردم و بلند گفتم : یک هفتس خبری ازت نیست..گوشیتو نگاه کردی چقدر بهت زنگ زدم؟ چقدر نگرانت بودم؟ به اینا فک کردی؟ یک هفته غذا از گلوم پایین نمیره. خواب کامل نداشتم. انقدر گریه کردم که سرم سنگیه.
اروم و با ناراحتی گفت : سفر کاری بود.
گفتم : نباید بهم میگفتی؟ ها؟
بعد شروع کردم با بقل مشتاق زدن به سینش
گفتم : جواب بده!!! ها؟ جونگ کوک دارم ازت سوال می پرسم؟ چرا بهم خبر ندادی؟ ( با گریه)
دست از مشت زدن برداشتن و پشتمو بهش کردم و چند قدم به اتاق گارسونا برداشتم که از پشت محکم بغلم کرد و اشکاش رو شونم ریخت.
اروم گفت : خیلی دوست دارم... نمیتونستم بهت بگم چون سریع باید میرفتم... شارژرم همرام نبود....ببخشید.
دیگه نمیتونستم تحمل کنم. دلم براش تنگ بود. هرچقدر ازش عصبی بودم.... هزار برابر پیشتر دلم براش تنگ بود.
اشکام سرازیر شد و شروع کردم به هق هق کردن. برگشتم و محکم بغلش کردم و گذاشتم انقدر بغلش گریه کنم تا اروم شم.
واقعا عاشق شده بودم؟ یعنی عشق انقدر درد اوره؟ ادمو هم ناراحت ، دیوونه ، حتی شاید مریض کنه؟ محکم دستاشو دور کمرم پیچید و سرشو کرد لای موهام.
بعد گفتم : خیلی دلم برات تنگ بود. خیلی... قول بده بی خبر جایی نری که دیوونه شم.
محکم تر گرفتم و گفت : منم دلم برات تنگ شده بود پیشی کوچولو. بهت قول میدم بی خبر جایی نرم.
۰۰۰۰۰۰
صبح
با درد گردنم از خواب بیدار شدم. دستمو گذاشتم رو گردنم و یکم سرمو تکون دادم. چندبار پلک زدم که دیدم روی مبل خوابم برده. نهالم بغلم ولو بود. اروم بلند شدم و نهال هم بیدار شد. صاف وایستادم و دستامو کش دادم. نهال چشماشو خاروند و گفت : اییی. تمام بدنم درد می کنه.
گفتم : اره... شب خیلی بد خوابیدیم.
بعد چشمم به گوشیم که روی میز جلوی مبل بود خورد. برش داشتم و بغل نهال نشستم.
گفت : می خوای به جونگ کوک زنگ بزنی؟
گفتم : دیگه دارم دیوونه میشم.
بعد بهش زنگ زدم که دیدم بازم گوشیش خاموشه.
گوشیمو گذاشتم رو میز دستامو گذاشتم رو صورتمو و گفتم : دارم دیوونه میشمممم.
یک هفته بعد :
منو نهال تو رستوران بودیم.به خاطر جونگ کوک یه هفته کامل خواب درستی نداشتم.
تهیونگم اعصابش خورد بود. انقدر گریه کرده بودم که سرم سنگین بود.
حتی غذا هم نهال بازور بهم داد.
بیحال داشتم کار می کردم که یهو دیدم یکی از پشت بلند صدام کرد. برگشتم که دیدم یکی جلوی در رستوران اسممو باز صدا زد. یه کت شلوار قرمز تنش بود و زیرش یه لباس دکمه دار مشکی تنش بود . بهم نگاه می کرد و نفس نفس میزد... خودش بود... جونگ کوک بود.
صورتش عرقی بود. پشتشم تهیونگ وایستاده بود.
کوک با خوشحالی دوید سمتم و بغلم کرد. ولی من هیچ واکنشی نشون ندادم. خیلی اروم با بدن بی جونم هولش دادم که بغلم نکنه. چشمو انداختم باشید با تعجب بهم نگاه کرد و گفت : ا/ت..... چرا اینجوری می کنی؟
بهش نگاه کردم و بلند گفتم : یک هفتس خبری ازت نیست..گوشیتو نگاه کردی چقدر بهت زنگ زدم؟ چقدر نگرانت بودم؟ به اینا فک کردی؟ یک هفته غذا از گلوم پایین نمیره. خواب کامل نداشتم. انقدر گریه کردم که سرم سنگیه.
اروم و با ناراحتی گفت : سفر کاری بود.
گفتم : نباید بهم میگفتی؟ ها؟
بعد شروع کردم با بقل مشتاق زدن به سینش
گفتم : جواب بده!!! ها؟ جونگ کوک دارم ازت سوال می پرسم؟ چرا بهم خبر ندادی؟ ( با گریه)
دست از مشت زدن برداشتن و پشتمو بهش کردم و چند قدم به اتاق گارسونا برداشتم که از پشت محکم بغلم کرد و اشکاش رو شونم ریخت.
اروم گفت : خیلی دوست دارم... نمیتونستم بهت بگم چون سریع باید میرفتم... شارژرم همرام نبود....ببخشید.
دیگه نمیتونستم تحمل کنم. دلم براش تنگ بود. هرچقدر ازش عصبی بودم.... هزار برابر پیشتر دلم براش تنگ بود.
اشکام سرازیر شد و شروع کردم به هق هق کردن. برگشتم و محکم بغلش کردم و گذاشتم انقدر بغلش گریه کنم تا اروم شم.
واقعا عاشق شده بودم؟ یعنی عشق انقدر درد اوره؟ ادمو هم ناراحت ، دیوونه ، حتی شاید مریض کنه؟ محکم دستاشو دور کمرم پیچید و سرشو کرد لای موهام.
بعد گفتم : خیلی دلم برات تنگ بود. خیلی... قول بده بی خبر جایی نری که دیوونه شم.
محکم تر گرفتم و گفت : منم دلم برات تنگ شده بود پیشی کوچولو. بهت قول میدم بی خبر جایی نرم.
۰۰۰۰۰۰
۱۲.۹k
۲۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.