نقاب دار مشکی
𝙗𝙡𝙖𝙘𝙠 𝙢𝙖𝙨𝙠𝙚𝙙
(𝙋𝙖𝙧𝙩 57)
ات: ( چشمامو بسته بودم و بغض کرده بودم و قطره های اشکم میریختن و دستم رو پاهام بود و سرمو به چپ و راست تکون دادم که یهو یونگی منو براید استایل بغل کرد و وارد فرودگاه کرد که کلی پسر و مرد اونجا بودن و همینطور اعضا که با نگرانی به سمتم اومدن....
اعضا: ات خوبی؟!....
یونگی: نه خوب نیستش..... اقای کمپانی لطفا یک پزشک بگید که بیاد.....
کمپانی: معلوم هست چی میگی؟!.... اونم تو این موقعیت؟!..... دیرمون شده..... نمیشه
یونگی: یعنی چی که نمیشه؟!.... ( داد)..... اسیب دیده چرا نمیفهمی.....
جیمین: یونگی اروم باش..... اقای کمپانی یه پزشک لطفا خبر کنید ات بدجوری پاهاش پیچ خورده.....
کمپانی: ( یه هوفی کشید و موبایلشو در اورد و زنگ زد به پزشک و اون بدبخت هم ساعت 4 و نیم صبح بلند شد اومد فرودگاه و بقیه سوار شدن همگی سوار هواپیما و انگار هواپیما جوری بود که چند بخش بود و یک بخشش رو پسرا مخصوص دخترا اماده کردن و یک بخشش هم برای فیلم بردار ها و مدیر برنامه ها و یک بخشش هم برای خودشون...... یونگی ات رو گذاشت رو تخت هواپیما و خودشم نشست رو صندلی کنارش و فقط 3 تا از دخترا و جیمین پیشش بودن که پزشک اومد و پاهاشو چک کرد..... )
پزشک: خب اسیب جدی ای ندیدن ولی خب پیچ بدی خورده...... این روغن زیتون رو روزی یکبار به پاهاشون بزنید به اینجا ( روی پاهاشو نشون داد و چون دستشو گذاشت روش ات یه اخ بلند گفت)..... بزنید .... اوه درد داری.... اشکال نداره دخترم چند روز تحمل کنی خوب میشی فقط مراعات کن و زیاد راه نرو و سعی کن استراحت به پاهات بدی..... این روغن هم یکی از شما بزنید و روزی چند بار پاهاشو ماساژ بدید......
یونگی: من اینکارو میکنم.....
پزشک: باشه پس بفرمایید این روغن خدمت شما.....
یونگی: ممنون
( بر مواقع ضروری کمپانی تصمیم گرفت پزشک رو نگه داره و بر همین در یکی از بخش ها یک اتاق بهش داد و هواپیما شروع به حرکت کرد و دخترا سر جاهاشون دراز کشیدن و خوابیدن و کلا همه خوابیدن جز ات و یونگی.....که یونگی داشت روغن رو به پاهای ات میزد و ماساژ میداد......
ات: خیلی ممنونم ازت.....
یونگی: خواهش میکنم کاری نمیکنم که..... فقط خوب شو ات من.....
ات: هوم؟.....
یونگی: هعی..... هنوزم منو به یادت نیاوردی؟...
ات: نه....
یونگی: اوهوم..... دردت کمتر شد؟
ات: اره.....
یونگی: خوبه...... ( در روغن رو بست و گذاشت تو کشوی ات و شب بخیر گفت و از اتاق اونا اومد بیرون و رفت دستاشو شست و رفت اتاق خودشون که همه خواب بودن جز جیمین که نشسته بود رو تخت و به زمین خیره شده بود.....
جیمین: یونگی چیشد ات حالش خوبه؟!
یونگی: اره خوبه.....
جیمین: خداروشکر..... نمیدونم چی شد یهو پاهاش پیچ خورد..... تو چطوری فهمیدی ما اومدیم؟.....اگه تو نبودی فکر کنم الان دیگه ات ای نبود.... :)))
ادامه اش تو کامنتا
(𝙋𝙖𝙧𝙩 57)
ات: ( چشمامو بسته بودم و بغض کرده بودم و قطره های اشکم میریختن و دستم رو پاهام بود و سرمو به چپ و راست تکون دادم که یهو یونگی منو براید استایل بغل کرد و وارد فرودگاه کرد که کلی پسر و مرد اونجا بودن و همینطور اعضا که با نگرانی به سمتم اومدن....
اعضا: ات خوبی؟!....
یونگی: نه خوب نیستش..... اقای کمپانی لطفا یک پزشک بگید که بیاد.....
کمپانی: معلوم هست چی میگی؟!.... اونم تو این موقعیت؟!..... دیرمون شده..... نمیشه
یونگی: یعنی چی که نمیشه؟!.... ( داد)..... اسیب دیده چرا نمیفهمی.....
جیمین: یونگی اروم باش..... اقای کمپانی یه پزشک لطفا خبر کنید ات بدجوری پاهاش پیچ خورده.....
کمپانی: ( یه هوفی کشید و موبایلشو در اورد و زنگ زد به پزشک و اون بدبخت هم ساعت 4 و نیم صبح بلند شد اومد فرودگاه و بقیه سوار شدن همگی سوار هواپیما و انگار هواپیما جوری بود که چند بخش بود و یک بخشش رو پسرا مخصوص دخترا اماده کردن و یک بخشش هم برای فیلم بردار ها و مدیر برنامه ها و یک بخشش هم برای خودشون...... یونگی ات رو گذاشت رو تخت هواپیما و خودشم نشست رو صندلی کنارش و فقط 3 تا از دخترا و جیمین پیشش بودن که پزشک اومد و پاهاشو چک کرد..... )
پزشک: خب اسیب جدی ای ندیدن ولی خب پیچ بدی خورده...... این روغن زیتون رو روزی یکبار به پاهاشون بزنید به اینجا ( روی پاهاشو نشون داد و چون دستشو گذاشت روش ات یه اخ بلند گفت)..... بزنید .... اوه درد داری.... اشکال نداره دخترم چند روز تحمل کنی خوب میشی فقط مراعات کن و زیاد راه نرو و سعی کن استراحت به پاهات بدی..... این روغن هم یکی از شما بزنید و روزی چند بار پاهاشو ماساژ بدید......
یونگی: من اینکارو میکنم.....
پزشک: باشه پس بفرمایید این روغن خدمت شما.....
یونگی: ممنون
( بر مواقع ضروری کمپانی تصمیم گرفت پزشک رو نگه داره و بر همین در یکی از بخش ها یک اتاق بهش داد و هواپیما شروع به حرکت کرد و دخترا سر جاهاشون دراز کشیدن و خوابیدن و کلا همه خوابیدن جز ات و یونگی.....که یونگی داشت روغن رو به پاهای ات میزد و ماساژ میداد......
ات: خیلی ممنونم ازت.....
یونگی: خواهش میکنم کاری نمیکنم که..... فقط خوب شو ات من.....
ات: هوم؟.....
یونگی: هعی..... هنوزم منو به یادت نیاوردی؟...
ات: نه....
یونگی: اوهوم..... دردت کمتر شد؟
ات: اره.....
یونگی: خوبه...... ( در روغن رو بست و گذاشت تو کشوی ات و شب بخیر گفت و از اتاق اونا اومد بیرون و رفت دستاشو شست و رفت اتاق خودشون که همه خواب بودن جز جیمین که نشسته بود رو تخت و به زمین خیره شده بود.....
جیمین: یونگی چیشد ات حالش خوبه؟!
یونگی: اره خوبه.....
جیمین: خداروشکر..... نمیدونم چی شد یهو پاهاش پیچ خورد..... تو چطوری فهمیدی ما اومدیم؟.....اگه تو نبودی فکر کنم الان دیگه ات ای نبود.... :)))
ادامه اش تو کامنتا
۱۳.۴k
۱۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.