پروژه شکست خورده پارت 37 : نجات دهنده
پروژه شکست خورده پارت 37 : نجات دهنده
شدو ❤️🖤 :
باید از طرف تاریکم کمک میگرفتم .
به تلخ ترین روز زندگیم فکر کردم .
روزی که ماریا و پروفسور رو از دست دادم .
وارد فضای پوچ و تاریکی شدم .
ـ دارک ..... دارک اینجایی ؟
طرف تاریکم مثل اینکه از چیزی آویزون باشه سرو ته جلوم ظاهر شد .
دارک شدو ـ منو صدا کردی ؟ خیلی وقته ندیدمت .
ـ باید بهم کمک کنی .
بلند بلند خندید .
دارک شدو ـ کمک ؟ ( خندیدن ) چرا باید این کارو کنم .
ـ چون تو بخشی از منی و باید از من پیروی کنی نه برعکس فهمیدی چی گفتم ؟
دارک شدو ـ او ، او آروم . اینهمه حرص و جوش خوردن واست خوب نیست .
ـ اینقدر نمک نریز . کمکم کن .
دارک شدو ـ خیل خب بابا باشه .
و به صورت یه حاله قرمز به قفسه سینم فرو رفت .
دوباره به لبه پرتگاه برگشتم .
النا هنوزم بین اون حاله های سفید و مشکی گیر کرده بود .
شناور شدم و به سمتش رفتم .
هنوزم اون دیوار نامرئی رو حس میکردم پس محکم بهش ضربه زدم .
هر بار که ضربه میخورد انرژی زیادی آزاد میکرد .
و بالاخره ...... شکست .
دست النا رو گرفتم و از اون حاله گوی مانند بیرون کشیدمش .
دیگه تو حالت دارکش نبود ولی خیلی آسیب دیده بود .
بغلش کردم و تا خونه با تمام سرعتم دوییدم .
وقتی رسیدم سریع بردمش تو اتاق .
امی ـ شدو چی ش .....
ـ کمک لازم داره .
امی اومد جلو .
امی ـ دنده هاش آسیب دیدن ، ولی خوب میشه .
ـ به نظرم این که زندس جای شکر داره .
امی ـ مگه چی شد ؟
ـ تعریف میکنم . فعلا باید به النا کمک کنیم .
بعد از اینکه امی دور دنده های النا رو باند پیچی کرد رفتیم پایین .
امی ـ خب ، حالا چی شده بود ؟
سونیک ـ آره فک کنم همه میخوایم بدونیم ؟
ماجرا رو براشون تعریف کردم .
سیلور ـ وای ! پس اتفاقای زیادی افتاده !
روژ ـ الان حالش خوبه ؟
امی ـ آسیب دیده ، ولی خوب میشه .
ـ یکی باید وقتی بیدار میشه پیشش باشه . من میرم
سونیک ـ منم میام .
ـ لطفا سروصدا نکن آبی .
رفتیم تو اتاق النا .
کنارش رو تخت نشستم و دستمو گذاشتم رو شکمش .
سونیک ـ آفرین ! نجاتش دادی .
ـ من فقط نمیخواستم اونم از دست بدم .
سونیک ـ دلت خیلی نرم شده شدز .
ـ چی ؟
سونیک ـ بیخیال تا حالا اینقدر واسه کسی نگران نبودی . قهرمانش شدی .
ـ چی داری میگی ؟
سونیک ـ اه این که دیگه سوال کردن نداره . تو زندگیش رو نجات دادی . ممکن بود اتفاقای بدتری بیوفته .
چیزی نگفتم .
فقط به النا نگاه کردم که از درد بیهوش شده بود .
ـ امی گفت دنده هاش خوب میشن ، ولی زخم روی گونش چی ؟
سونیک ـ میدونی .... ممکنه مثل بعضی از زخما جاش بمونه ولی .... مطمئنم اگه بتونه از قدرت شفابخشیش استفاده کنه میتونه درمانش کنه .
خندیدم .
ـ فک کنم ایندفعه حق با توعه آبی .
شدو ❤️🖤 :
باید از طرف تاریکم کمک میگرفتم .
به تلخ ترین روز زندگیم فکر کردم .
روزی که ماریا و پروفسور رو از دست دادم .
وارد فضای پوچ و تاریکی شدم .
ـ دارک ..... دارک اینجایی ؟
طرف تاریکم مثل اینکه از چیزی آویزون باشه سرو ته جلوم ظاهر شد .
دارک شدو ـ منو صدا کردی ؟ خیلی وقته ندیدمت .
ـ باید بهم کمک کنی .
بلند بلند خندید .
دارک شدو ـ کمک ؟ ( خندیدن ) چرا باید این کارو کنم .
ـ چون تو بخشی از منی و باید از من پیروی کنی نه برعکس فهمیدی چی گفتم ؟
دارک شدو ـ او ، او آروم . اینهمه حرص و جوش خوردن واست خوب نیست .
ـ اینقدر نمک نریز . کمکم کن .
دارک شدو ـ خیل خب بابا باشه .
و به صورت یه حاله قرمز به قفسه سینم فرو رفت .
دوباره به لبه پرتگاه برگشتم .
النا هنوزم بین اون حاله های سفید و مشکی گیر کرده بود .
شناور شدم و به سمتش رفتم .
هنوزم اون دیوار نامرئی رو حس میکردم پس محکم بهش ضربه زدم .
هر بار که ضربه میخورد انرژی زیادی آزاد میکرد .
و بالاخره ...... شکست .
دست النا رو گرفتم و از اون حاله گوی مانند بیرون کشیدمش .
دیگه تو حالت دارکش نبود ولی خیلی آسیب دیده بود .
بغلش کردم و تا خونه با تمام سرعتم دوییدم .
وقتی رسیدم سریع بردمش تو اتاق .
امی ـ شدو چی ش .....
ـ کمک لازم داره .
امی اومد جلو .
امی ـ دنده هاش آسیب دیدن ، ولی خوب میشه .
ـ به نظرم این که زندس جای شکر داره .
امی ـ مگه چی شد ؟
ـ تعریف میکنم . فعلا باید به النا کمک کنیم .
بعد از اینکه امی دور دنده های النا رو باند پیچی کرد رفتیم پایین .
امی ـ خب ، حالا چی شده بود ؟
سونیک ـ آره فک کنم همه میخوایم بدونیم ؟
ماجرا رو براشون تعریف کردم .
سیلور ـ وای ! پس اتفاقای زیادی افتاده !
روژ ـ الان حالش خوبه ؟
امی ـ آسیب دیده ، ولی خوب میشه .
ـ یکی باید وقتی بیدار میشه پیشش باشه . من میرم
سونیک ـ منم میام .
ـ لطفا سروصدا نکن آبی .
رفتیم تو اتاق النا .
کنارش رو تخت نشستم و دستمو گذاشتم رو شکمش .
سونیک ـ آفرین ! نجاتش دادی .
ـ من فقط نمیخواستم اونم از دست بدم .
سونیک ـ دلت خیلی نرم شده شدز .
ـ چی ؟
سونیک ـ بیخیال تا حالا اینقدر واسه کسی نگران نبودی . قهرمانش شدی .
ـ چی داری میگی ؟
سونیک ـ اه این که دیگه سوال کردن نداره . تو زندگیش رو نجات دادی . ممکن بود اتفاقای بدتری بیوفته .
چیزی نگفتم .
فقط به النا نگاه کردم که از درد بیهوش شده بود .
ـ امی گفت دنده هاش خوب میشن ، ولی زخم روی گونش چی ؟
سونیک ـ میدونی .... ممکنه مثل بعضی از زخما جاش بمونه ولی .... مطمئنم اگه بتونه از قدرت شفابخشیش استفاده کنه میتونه درمانش کنه .
خندیدم .
ـ فک کنم ایندفعه حق با توعه آبی .
۳.۴k
۰۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.