فرشته نگهبان من...☆
#فرشته_نگهبان_من
#part5
__________________
"ویو شوگا"
ات رفت توی کلاسش و روی یکی از صندلی ها نشست و به بقیه نگاه میکرد....که یکی از دخترا گفت
"هان چیه؟؟؟کاری داری بگو!"
ات:عا...من؟
"نه پس من"
ات:نه....معذرت میخوام
"هه....دختره احمق!!!"
ات لبخند زد و به تخته نگاه میکرد
اخییی....بچه......تا حالا بهش فوش نداده بودن....البته احمق هم خیلی فوش نیست هاااا...ولی بلاخره ات گناه داشت....اون دختره هرزه نباید اینجوری باهاش حرف میزد....حالا داره نگات میکنه نمیخواد بخورتت که!
ادبش میکنم ....اون حق نداشت با ات اینجوری حرف بزنه....درسته که نمیتونم بکشمش...یا بزنمش...ولی یه کاری میکنم که برای همیشه تو ذهنش بمونه...حالا بببین!
رفتم جلو تر و کیفش و انداختم روی زمین...خوشبختانه میتونستم به اشیا دست بزنم
دختره:هوییی...سوجین چیکار میکنی...کیفم افتاد!
سوجین:چی؟م...من نبودم!
دختره:ساکت شو بابا
داشت به حرف زدنش ادامه میداد که بطریش و انداختم
دختره:سوجین(داد)
سوجین:من نبودم! با...باور کن
دختره:گمشو اون ور نبینمت!
سوجین پاشد و از کنارش رفت...خوبه...الان دیگه تنهاست
بطری اب و ورداشتم و همش و ریختم توی کیفش...اونا نمیتونستن بلند شدن اشیا توسط من و ببینن!!!!
دختره:واییییی...کیفم پر اب شدهههه....کتابام...دفترام...نهههه
هه...این که چیزی نیست!فردا یه بلایی سرت بیازم که مرغای اسمون به حالت گریه کنن!
دختره گریش گرفت و عر میزد
اوممم حالا شد!
رفتم و کنار ات وایستادم....میتونستم خنده رو توی صورتش ببینم...ای جان....بچم خوشحال شده!😂
معلمش اومد و کلی با بچه ها حرف زد...از اخرم یکم درس داد ..بعدشم دیگه مدرسه تعطیل شد...ات رفت بیرون و با مامانش رفتیم خونه
#part5
__________________
"ویو شوگا"
ات رفت توی کلاسش و روی یکی از صندلی ها نشست و به بقیه نگاه میکرد....که یکی از دخترا گفت
"هان چیه؟؟؟کاری داری بگو!"
ات:عا...من؟
"نه پس من"
ات:نه....معذرت میخوام
"هه....دختره احمق!!!"
ات لبخند زد و به تخته نگاه میکرد
اخییی....بچه......تا حالا بهش فوش نداده بودن....البته احمق هم خیلی فوش نیست هاااا...ولی بلاخره ات گناه داشت....اون دختره هرزه نباید اینجوری باهاش حرف میزد....حالا داره نگات میکنه نمیخواد بخورتت که!
ادبش میکنم ....اون حق نداشت با ات اینجوری حرف بزنه....درسته که نمیتونم بکشمش...یا بزنمش...ولی یه کاری میکنم که برای همیشه تو ذهنش بمونه...حالا بببین!
رفتم جلو تر و کیفش و انداختم روی زمین...خوشبختانه میتونستم به اشیا دست بزنم
دختره:هوییی...سوجین چیکار میکنی...کیفم افتاد!
سوجین:چی؟م...من نبودم!
دختره:ساکت شو بابا
داشت به حرف زدنش ادامه میداد که بطریش و انداختم
دختره:سوجین(داد)
سوجین:من نبودم! با...باور کن
دختره:گمشو اون ور نبینمت!
سوجین پاشد و از کنارش رفت...خوبه...الان دیگه تنهاست
بطری اب و ورداشتم و همش و ریختم توی کیفش...اونا نمیتونستن بلند شدن اشیا توسط من و ببینن!!!!
دختره:واییییی...کیفم پر اب شدهههه....کتابام...دفترام...نهههه
هه...این که چیزی نیست!فردا یه بلایی سرت بیازم که مرغای اسمون به حالت گریه کنن!
دختره گریش گرفت و عر میزد
اوممم حالا شد!
رفتم و کنار ات وایستادم....میتونستم خنده رو توی صورتش ببینم...ای جان....بچم خوشحال شده!😂
معلمش اومد و کلی با بچه ها حرف زد...از اخرم یکم درس داد ..بعدشم دیگه مدرسه تعطیل شد...ات رفت بیرون و با مامانش رفتیم خونه
۸.۶k
۱۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.