پارت دو
پارت دو
فررند خورشید؛ملکه ی ماه...!
راوی:امپراطور رفت،اما اتفاقی که چند لحظه بعد رفتنش افتادو ندید!!
بیهوش شدن و به زمین افتادن ات رو ندید...
بد شدن حال دخترشو ندید؛
ندید و ندید و ندید!
ـــــــــــــــ
کوک:امپراطور...امپراطور
تهیونگ:چیه چی شده؟
کوک:ات...ات
تهیونگ:ات چی؟
کوک:ات حالش خیلی بده...بیهوشه و داره هذیون میگه
تهیونگ:که چی...سرما خورده چند وقت دیگه خوب میشه
کوک:همش تو خواب و بیهوشی شما رو صدا میزنه
تهیونگ:چرت نگو
کوک:خودتون بیاید ببینید
تهیونگ:خب باشه نمیخواد حالا...
خبر تازه ای نشده؟
کوک:چند وقتیه رفتارای وزیر خزانه داری و وزیر جنگ عجیب شده...
تهیونگ:یعنی چی؟منظورت چیه؟
کوک:یعنی جلسات مخفیانه برپا میکنن
تهیونگ:ببین میتونی سر از کارشون در بیاری یانه
کوک:اطاعت
تهیونگ:میتونی بری
کوک:*میره
تهیونگ با خودش:اون...اون واقعا اسم منو صدا میکنه؟اینهمه اذیتش کردم اونموقع داره منو صدا میکنه؟نه...نه حتمن از سر ناراحتیه...امکان نداره که اون حسی به من داشته باشه...
سه سال بعد=
سرباز:قربان...قربان
تهیونگ:چی سده این چه سر و وضعیه؟
سرباز:قربان...وزیر جنگ و وزیر خزانه داری کودتا کردن...قصر تحت محاصرهـس سربازا قافلگیر شدن و نمیتونن بجنگن
تهیونگ:چــ..چی*شمشیرشو بر میداره و میره بیرون و خودشم مشغول جنگ میشه
............
ات:چـ...چی شده اینجا چه خبره؟
یوهان:جنگی در حال رخ دادنه ما باید فورا از قصر خارج شیم
ات:پس پدرم چی؟
یوهان:ایشون خودشونو میرسونن لطفا بیاید
ات:نه..من بدون پدرم جایی نمیرم
ادامه دارد...
انجه در پارت بعد اتفاق خواهد افتاد...
تهیونگ:ولش کن لعنتی چیکارش داری ولش کنننن
حتی اگه دیگه از اون سم نخوره بازم یه درد همیشه همراهش میمونه...
ته:با لبخند:من خیلی برات بزرگم...دختر کوچولوی من*میخنده
شرایط
10 لایک
فررند خورشید؛ملکه ی ماه...!
راوی:امپراطور رفت،اما اتفاقی که چند لحظه بعد رفتنش افتادو ندید!!
بیهوش شدن و به زمین افتادن ات رو ندید...
بد شدن حال دخترشو ندید؛
ندید و ندید و ندید!
ـــــــــــــــ
کوک:امپراطور...امپراطور
تهیونگ:چیه چی شده؟
کوک:ات...ات
تهیونگ:ات چی؟
کوک:ات حالش خیلی بده...بیهوشه و داره هذیون میگه
تهیونگ:که چی...سرما خورده چند وقت دیگه خوب میشه
کوک:همش تو خواب و بیهوشی شما رو صدا میزنه
تهیونگ:چرت نگو
کوک:خودتون بیاید ببینید
تهیونگ:خب باشه نمیخواد حالا...
خبر تازه ای نشده؟
کوک:چند وقتیه رفتارای وزیر خزانه داری و وزیر جنگ عجیب شده...
تهیونگ:یعنی چی؟منظورت چیه؟
کوک:یعنی جلسات مخفیانه برپا میکنن
تهیونگ:ببین میتونی سر از کارشون در بیاری یانه
کوک:اطاعت
تهیونگ:میتونی بری
کوک:*میره
تهیونگ با خودش:اون...اون واقعا اسم منو صدا میکنه؟اینهمه اذیتش کردم اونموقع داره منو صدا میکنه؟نه...نه حتمن از سر ناراحتیه...امکان نداره که اون حسی به من داشته باشه...
سه سال بعد=
سرباز:قربان...قربان
تهیونگ:چی سده این چه سر و وضعیه؟
سرباز:قربان...وزیر جنگ و وزیر خزانه داری کودتا کردن...قصر تحت محاصرهـس سربازا قافلگیر شدن و نمیتونن بجنگن
تهیونگ:چــ..چی*شمشیرشو بر میداره و میره بیرون و خودشم مشغول جنگ میشه
............
ات:چـ...چی شده اینجا چه خبره؟
یوهان:جنگی در حال رخ دادنه ما باید فورا از قصر خارج شیم
ات:پس پدرم چی؟
یوهان:ایشون خودشونو میرسونن لطفا بیاید
ات:نه..من بدون پدرم جایی نمیرم
ادامه دارد...
انجه در پارت بعد اتفاق خواهد افتاد...
تهیونگ:ولش کن لعنتی چیکارش داری ولش کنننن
حتی اگه دیگه از اون سم نخوره بازم یه درد همیشه همراهش میمونه...
ته:با لبخند:من خیلی برات بزرگم...دختر کوچولوی من*میخنده
شرایط
10 لایک
۲.۱k
۲۷ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.