گس لایتر/ پارت ۱۰۵
دو روز بعد...
ساعت ۹ شب بود... جونگکوک طبق تبانی ای که با نایون کرده بود قرار بود در مورد تراپیست صحبت کنن... برای همین به نایون زنگ زد... بایول هم از اتاق بیرون اومد و جونگکوک رو دید که با تلفن صحبت میکنه... به سمت پذیرایی میومد... جونگکوک بهش پشت کرد... و تظاهر کرد که بهش بی اعتناس... ولی حرفای جونگکوک رو میشنید...
-اوما... پیش دکتری که آدرس و شمارشو برات فرستادم رفتی؟...
بایول گوش میکرد...
جونگکوک جمله بعدیشو اصلاح کرد و گفت: دکتر فیزیوتراپتو میگم...
رفتی؟...
آها... هفته ی پیش؟...
بایول با خودش فک کرد... درست هفته ی پیش بود که نایون رو جلوی مطب تراپیست دید... پس جونگکوک الکی اسم فیزیوتراپ رو برد... مادرش پیش تراپیست میره... و اون کارت ویزیت توی جیب جونگکوک هم برای همون بود!....
جونگکوک بعد از لحظاتی گوشی رو قطع کرد... و ته دلش مطمئن بود تونسته ذهن بایول رو به سمتی ببره که میخواسته...
جونگکوک داشت به سمت اتاقش میرفت... که بایول یه دفعه صداش زد و گفت: جونگکوکا... یه لحظه صبر کن..
رفت و جلوی جونگکوک ایستاد... اولش چند ثانیه ای به جونگکوک خیره شد... سرشو پایین انداخت... در حالیکه با دکمه های لباسش ور میرفت با ناراحتی پرسید: هنوزم باهام قهری؟...
و بعد با چشمایی که منتظر جواب بود به جونگکوک چشم دوخت...
جونگکوک بهش خیره شد... و با لحن سردی جواب داد: قهر مال بچه هاس...
میخواست از کنار بایول عبور کنه که بایول دستشو گرفت...
جونگکوک انتظار این رفتار رو نداشت...
بایول نفس غمگینی کشید و دستاشو دور جونگکوک حلقه کرد... سرشو روی شونش گذاشت و گفت:
پس چرا باهام حرف نمیزنی؟ نمیدونی بهت احتیاج دارم؟...
جونگکوک بغلش نکرد... یک کلمم صحبت نکرد... سه روز بود که با بایول حرف نمیزد... بایول تلاش کرد صبر کنه و خودش سمت جونگکوک نره... ولی نمیتونست... وابستگی شدیدی که به جونگکوک داشت بهش اجازه ی صبوری نمیداد...
جونگکوک خودشو از بایول جدا کرد و رفت... که بایول صداشو بالا برد و گفت: وایسا!
جونگکوک ایستاد!
اولین بارش بود که چنین واکنشی از بایول میدید... بخاطر حرف بایول نایستاد! بلکه از رفتار تعجب برانگیزش شوک شد...
بایول مثل آتشفشانی که یه دفعه فوران کنه بغضش شکست و گفت: مگه چیکار کردم که باهام اینطوری رفتار میکنی؟
اینکه جواب تماس دوستتو بدم انقد بده که چن روزه بهم نگاه هم نمیکنی؟ مگه تو گوشیت چیزی داشتی که ترسیدی ببینم؟...
حرفاشو با بغض و گریه زد... جونگکوک با شنیدن جمله ی آخرش ناخواسته عصبانی شد... دست چپشو مشت کرده بود... به سمت بایول برگشت و به سمتش رفت... مچ دست بایول رو محکم گرفت و بالا آورد... بایول از ترس و ناراحتی ای که داشت گریه میکرد...
جونگکوک ابروهاشو در هم کشید و چشماشو تا آخرین حد ممکن از هم باز کرد...
ساعت ۹ شب بود... جونگکوک طبق تبانی ای که با نایون کرده بود قرار بود در مورد تراپیست صحبت کنن... برای همین به نایون زنگ زد... بایول هم از اتاق بیرون اومد و جونگکوک رو دید که با تلفن صحبت میکنه... به سمت پذیرایی میومد... جونگکوک بهش پشت کرد... و تظاهر کرد که بهش بی اعتناس... ولی حرفای جونگکوک رو میشنید...
-اوما... پیش دکتری که آدرس و شمارشو برات فرستادم رفتی؟...
بایول گوش میکرد...
جونگکوک جمله بعدیشو اصلاح کرد و گفت: دکتر فیزیوتراپتو میگم...
رفتی؟...
آها... هفته ی پیش؟...
بایول با خودش فک کرد... درست هفته ی پیش بود که نایون رو جلوی مطب تراپیست دید... پس جونگکوک الکی اسم فیزیوتراپ رو برد... مادرش پیش تراپیست میره... و اون کارت ویزیت توی جیب جونگکوک هم برای همون بود!....
جونگکوک بعد از لحظاتی گوشی رو قطع کرد... و ته دلش مطمئن بود تونسته ذهن بایول رو به سمتی ببره که میخواسته...
جونگکوک داشت به سمت اتاقش میرفت... که بایول یه دفعه صداش زد و گفت: جونگکوکا... یه لحظه صبر کن..
رفت و جلوی جونگکوک ایستاد... اولش چند ثانیه ای به جونگکوک خیره شد... سرشو پایین انداخت... در حالیکه با دکمه های لباسش ور میرفت با ناراحتی پرسید: هنوزم باهام قهری؟...
و بعد با چشمایی که منتظر جواب بود به جونگکوک چشم دوخت...
جونگکوک بهش خیره شد... و با لحن سردی جواب داد: قهر مال بچه هاس...
میخواست از کنار بایول عبور کنه که بایول دستشو گرفت...
جونگکوک انتظار این رفتار رو نداشت...
بایول نفس غمگینی کشید و دستاشو دور جونگکوک حلقه کرد... سرشو روی شونش گذاشت و گفت:
پس چرا باهام حرف نمیزنی؟ نمیدونی بهت احتیاج دارم؟...
جونگکوک بغلش نکرد... یک کلمم صحبت نکرد... سه روز بود که با بایول حرف نمیزد... بایول تلاش کرد صبر کنه و خودش سمت جونگکوک نره... ولی نمیتونست... وابستگی شدیدی که به جونگکوک داشت بهش اجازه ی صبوری نمیداد...
جونگکوک خودشو از بایول جدا کرد و رفت... که بایول صداشو بالا برد و گفت: وایسا!
جونگکوک ایستاد!
اولین بارش بود که چنین واکنشی از بایول میدید... بخاطر حرف بایول نایستاد! بلکه از رفتار تعجب برانگیزش شوک شد...
بایول مثل آتشفشانی که یه دفعه فوران کنه بغضش شکست و گفت: مگه چیکار کردم که باهام اینطوری رفتار میکنی؟
اینکه جواب تماس دوستتو بدم انقد بده که چن روزه بهم نگاه هم نمیکنی؟ مگه تو گوشیت چیزی داشتی که ترسیدی ببینم؟...
حرفاشو با بغض و گریه زد... جونگکوک با شنیدن جمله ی آخرش ناخواسته عصبانی شد... دست چپشو مشت کرده بود... به سمت بایول برگشت و به سمتش رفت... مچ دست بایول رو محکم گرفت و بالا آورد... بایول از ترس و ناراحتی ای که داشت گریه میکرد...
جونگکوک ابروهاشو در هم کشید و چشماشو تا آخرین حد ممکن از هم باز کرد...
۱۶.۴k
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.