the pain p30
the pain p30
چشماشو اروم باز کرد هنوز سرش منگ بود و گلوش خشک شده بود خواست دستشو روی چشماش بکشه تا از تاریشون کم کنه ولی دستاش به تخت بسته شده بود هنوز لباسای کوکیش تنش بود و اونو وادار به مبارزه میکرد... خودشو چند بار به تخت کوبوند و درد دنده هاشو نادیده گرفت... چند تا پرستار به سرعت وارد شدن...
ته: بازم کنید آشغالا... بزارید برم...
بلند داد زد و طولی نکشید که چشماش دوباره بارونی بشن... [هوو] وارد اتاق شد و به بقیه اشاره کرد بیرون بمونن... تهیونگ با دیدن اون با لحن ملایم تری عاجزانه خواهش کرد..
ته: هوو توروخدا بزار برم...هوو خواهش میکنم...بیا دستامو باز کن...
هوو: بری؟ کجا بری؟! مگه جایی واسه رفتن داری؟!
ته: هوو التماست میکنم...اگه نرم اون فکر میکنه من ترکش کردم...هوو خواهش میکنم...اگه..اگه فراموشم کنه م..من میمیرم.. هوو لطفا بزار برم...
هوو: تو دیوونه شدی؟! تو به اینجا تعلق داری...کسایی که تورو فروختن پول گنده ای به جیب زدن...تو سرمایه ی مایی!
کجا بری؟! نکنه عاشق شدی؟! یادت رفته؟ تو همچین حقی نداری..
تهیونگ دستاشو محکم کشید و بلند تر فریاد زد
ته: دستامو وا کن...من باید برم...
گریه هاش هنوز تموم نشده بود ولی بخاطر آرامبخشی که توی سرمش تزریق شد به خواب عمیقی رفت... هوو از اتاق خارج شد...باید همه چیو از اول شروع میکردن و این وقتگیر بود و همه ی اینا به خاطر فرار پسر دیوونه ی روی تخت بود...
...
...
...
از شب تا صبح هفت شیشه نوشیده بود ولی هنوزم نمیتونست تهیونگو از ذهنش بیرون کنه...نمیدونست اون الان خوشحاله یا ناراحت ولی قلبش که باهاش بازی شده بود غمگین تر از غم و دردش ازارش میداد...
...
...
...
با دستی که شکمشو لمس کرد بیدار شد و صبح زود بود... احساس ضعف شدیدی داشت و نمیفهمید داره چه اتفاقی اطرافش میوفته...کمی صبر کرد تا دیدش شفاف بشه و تونست خون هایی که اونا با بی رحمی از تنش بیرون میکشیدن و توی کیسه ی مربعی جمع میکردنو ببینه... کمی خودشو تکون داد که متوجه شد پالتویی که کوک بهش داده بود از تنش خارج شده...با عصبانیت دستاشو تکون داد و به چهار پرستاری که هنوزم از همشون میترسید نگاه کرد... هرکدوم مشغول کاری بودن و یکیشون در حال لمس شکمش بود... طولی نکشید که دوباره بغض کنه و به چشمای اون پسر نگاه کنه...تهیونگ از اونجا میترسید چون میدید که اونا چطور از هر فرصتی برای سواستفاده ازش استفاده میکنن...پسر دستشو از زیر تیشرتش داخل هل داد و شروع به لمس پوست نرمش کرد و نگاهشو بالا اورد که باعث شد توی چشمای تهیونگ قفل بشه... تهیونگ سرشو به معنای مخالفت تکون داد و سعی کرد دستاشو ازاد کنه اشکاش همزمان شروع به ریختن کردن...
ادامه دارد...
چشماشو اروم باز کرد هنوز سرش منگ بود و گلوش خشک شده بود خواست دستشو روی چشماش بکشه تا از تاریشون کم کنه ولی دستاش به تخت بسته شده بود هنوز لباسای کوکیش تنش بود و اونو وادار به مبارزه میکرد... خودشو چند بار به تخت کوبوند و درد دنده هاشو نادیده گرفت... چند تا پرستار به سرعت وارد شدن...
ته: بازم کنید آشغالا... بزارید برم...
بلند داد زد و طولی نکشید که چشماش دوباره بارونی بشن... [هوو] وارد اتاق شد و به بقیه اشاره کرد بیرون بمونن... تهیونگ با دیدن اون با لحن ملایم تری عاجزانه خواهش کرد..
ته: هوو توروخدا بزار برم...هوو خواهش میکنم...بیا دستامو باز کن...
هوو: بری؟ کجا بری؟! مگه جایی واسه رفتن داری؟!
ته: هوو التماست میکنم...اگه نرم اون فکر میکنه من ترکش کردم...هوو خواهش میکنم...اگه..اگه فراموشم کنه م..من میمیرم.. هوو لطفا بزار برم...
هوو: تو دیوونه شدی؟! تو به اینجا تعلق داری...کسایی که تورو فروختن پول گنده ای به جیب زدن...تو سرمایه ی مایی!
کجا بری؟! نکنه عاشق شدی؟! یادت رفته؟ تو همچین حقی نداری..
تهیونگ دستاشو محکم کشید و بلند تر فریاد زد
ته: دستامو وا کن...من باید برم...
گریه هاش هنوز تموم نشده بود ولی بخاطر آرامبخشی که توی سرمش تزریق شد به خواب عمیقی رفت... هوو از اتاق خارج شد...باید همه چیو از اول شروع میکردن و این وقتگیر بود و همه ی اینا به خاطر فرار پسر دیوونه ی روی تخت بود...
...
...
...
از شب تا صبح هفت شیشه نوشیده بود ولی هنوزم نمیتونست تهیونگو از ذهنش بیرون کنه...نمیدونست اون الان خوشحاله یا ناراحت ولی قلبش که باهاش بازی شده بود غمگین تر از غم و دردش ازارش میداد...
...
...
...
با دستی که شکمشو لمس کرد بیدار شد و صبح زود بود... احساس ضعف شدیدی داشت و نمیفهمید داره چه اتفاقی اطرافش میوفته...کمی صبر کرد تا دیدش شفاف بشه و تونست خون هایی که اونا با بی رحمی از تنش بیرون میکشیدن و توی کیسه ی مربعی جمع میکردنو ببینه... کمی خودشو تکون داد که متوجه شد پالتویی که کوک بهش داده بود از تنش خارج شده...با عصبانیت دستاشو تکون داد و به چهار پرستاری که هنوزم از همشون میترسید نگاه کرد... هرکدوم مشغول کاری بودن و یکیشون در حال لمس شکمش بود... طولی نکشید که دوباره بغض کنه و به چشمای اون پسر نگاه کنه...تهیونگ از اونجا میترسید چون میدید که اونا چطور از هر فرصتی برای سواستفاده ازش استفاده میکنن...پسر دستشو از زیر تیشرتش داخل هل داد و شروع به لمس پوست نرمش کرد و نگاهشو بالا اورد که باعث شد توی چشمای تهیونگ قفل بشه... تهیونگ سرشو به معنای مخالفت تکون داد و سعی کرد دستاشو ازاد کنه اشکاش همزمان شروع به ریختن کردن...
ادامه دارد...
۶.۵k
۱۲ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.