پارت ۴ ازدواج اجباری
جیمین:با خودت چه فکری کردی حرومزاده که دست رو دخترت بلند میکنی گوه میخوری دست رو اموال ایندم بلند میکنی
بابا:اموالت هه
جیمین:خفه شو تا نزدم صدای سگ بدی
ات:هققق لطفا منو مادرم رو از دست این نجات بده
جیمین ویو
دلم خیلی براش سوخت زنگ زدم به پلیس به عنوان خشونت خانوادگی اومد دستگیرش کردن ات و مادر ات رو بردم خونه خودم بهشون یه اتاق دادم
که اونجا استراحت کنن
مامان ات :مرسی پسرم نمیدونم چحوری ازت تشکر کنم
جیمین:کاری نکردم خاله فقط کار درست رو انجام دادم
مامان ات :پسرم خاله صدام نکن راحت باش بگو مامان
جیمین :چشم خال..یعنی مامان
ات:اسمتون رو میتونم بپرسم ؟
جیمین:اسمم جیمین راستی ازدواج اجباری هم کنسله میتونی با هرکی که دوست داری ازدواج کنی
ات:ازت خیلی ممنونم با اجازتون من برم تو اتاق
ات ویو
رفتم توی اتاقم روی تخت از حق نگذریم پسره خیلی جذابه توی این فکر ها بودم که خوابم برد
دو ساعت بعد
با نور خورشید چشمام رو باز کردم دیدم مامانم خوابه بغلم رفتم پایین که با ی صحنه ی پشم ریزون مواجه شدم جیمین بدون لباس البته شلوارک داشت
داشت توی اشپزخونه اب میخورد عرررر چه سیس پکایی دارع با خونسردی نگام کرد یه نگاه به لباسم کرد و گفت:اومم بیدار شدی
ات:اره
جیمین:هومم خوب من میرم توی اتاق کارم کاری داشتی بیا اونجا
ات:باشه (با مهربونی ولبخند)
فقط یه سوال اجازه هست من برم بیرون لباس بخرم
جیمین:بزار کارم تموم شه خودم میبرمت
ات:نه نمیخواد خودم میرم زحمت نکشین
جیمین:رو حرفم حرف نزن خانم کوچولو
ات:من کوچولو نیستم
جیمین:باشه کوچولو
ات:هوففففففف
#بی تی اس#سناریو #فیک
بابا:اموالت هه
جیمین:خفه شو تا نزدم صدای سگ بدی
ات:هققق لطفا منو مادرم رو از دست این نجات بده
جیمین ویو
دلم خیلی براش سوخت زنگ زدم به پلیس به عنوان خشونت خانوادگی اومد دستگیرش کردن ات و مادر ات رو بردم خونه خودم بهشون یه اتاق دادم
که اونجا استراحت کنن
مامان ات :مرسی پسرم نمیدونم چحوری ازت تشکر کنم
جیمین:کاری نکردم خاله فقط کار درست رو انجام دادم
مامان ات :پسرم خاله صدام نکن راحت باش بگو مامان
جیمین :چشم خال..یعنی مامان
ات:اسمتون رو میتونم بپرسم ؟
جیمین:اسمم جیمین راستی ازدواج اجباری هم کنسله میتونی با هرکی که دوست داری ازدواج کنی
ات:ازت خیلی ممنونم با اجازتون من برم تو اتاق
ات ویو
رفتم توی اتاقم روی تخت از حق نگذریم پسره خیلی جذابه توی این فکر ها بودم که خوابم برد
دو ساعت بعد
با نور خورشید چشمام رو باز کردم دیدم مامانم خوابه بغلم رفتم پایین که با ی صحنه ی پشم ریزون مواجه شدم جیمین بدون لباس البته شلوارک داشت
داشت توی اشپزخونه اب میخورد عرررر چه سیس پکایی دارع با خونسردی نگام کرد یه نگاه به لباسم کرد و گفت:اومم بیدار شدی
ات:اره
جیمین:هومم خوب من میرم توی اتاق کارم کاری داشتی بیا اونجا
ات:باشه (با مهربونی ولبخند)
فقط یه سوال اجازه هست من برم بیرون لباس بخرم
جیمین:بزار کارم تموم شه خودم میبرمت
ات:نه نمیخواد خودم میرم زحمت نکشین
جیمین:رو حرفم حرف نزن خانم کوچولو
ات:من کوچولو نیستم
جیمین:باشه کوچولو
ات:هوففففففف
#بی تی اس#سناریو #فیک
۱۲.۶k
۲۷ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.