Pt50
اقا روح: عه اینقد شعورم خوب چیزیه عه یونگی نگاه تاسف باری ب پدرام انداخت اقا روح: هقق ناموسن این چوضعشه هققق من تو بیشتر از خودمو زنمو اینحا میبینم هققق من: گریه نکن داش این پدرام از بچگیش بیشور نفهم بود اقا روح: ببینید دیگ ب اینجام رسیدن همین الان تنه لشتونو وردامیدارین ازین خونه گممیشید بیرون وگرنه مجبورم کاری ک دلم نمیخواد انجام بدم ی دفعه ی شمشیر از تو جیبش در اورد پدرام یونگی: هییییین اقا روح: نچچچ شمشیر اندخت کنار ی دفعه ی تفنگ در اورد پدرام یونگی: هیییییییییین اقا روح: نچچ تفنگ انداخت کنار اقا روح گوشیشو در اورد: زنگ میزنم به ۱۱۰ پدرام چشمکی ب یونگی زد اقا روح: چرا الان چشمک میزنین؟ یونگی و پدرام به سمت اقا روح حرکت میکنن اقا روح: نههه نههه اینکارو نکنید *** پدرام سر اقا روح یونگی ام پاهاش گرفته بود صندوق ماشین زد بالا اقا روح انداختن تو صندوق عقب پیکان پدرام: شرمندن داش نمیخواستم ایحور شه اقا روح: یکی زنگ بزنه ب
۸.۲k
۱۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.