ان من دیگرp40
الیزابت-ولی من باید برگردم چند روز دیگه که تعطیلات تموم بشه من باید برگردم سرکارم وگرنه شغلمو از دست میدم.
ابرفورث-تا اخر تعطیلات بمون . بعدش میتونی بری. اصلا نگاهی به قیافت کردی به قول خودت بعد از مرگ مادرت خیلی ضعیف شدی . همین جور پیش بره از پا درمیای . چند وقتی رو اینجا بمون بعد برو.
مخالفت با ابرفورث راحت نبود .از طرفی او فضول نبود و خودش را همان گونه که بود نشان میداد.
الیزابت کل کریسمس را پیش ابرفورث ماند.در این مدت حسابی باهم صمیمی شدند و الیزابت اورا عموجان صدا میزد. ان مغازی ساکت و متروک حالا شاهد خنده های شیرین الیزابت بود. الیزابتی که نسبت به روز اول کمی سرحال تر شده بود. شب اخر ابرفورث به مناسبت بازگشت لیزی برایش شام مورد علاقه اش راپخت مقداری کیک و شربت هم که خودش درست کرده بود برایش گذاشت تا باخود ببرد.
چیزی در دل الیزابت سنگینی میکرد.او باید حقیقت را به عموجانش میگفت.قطره اشکی از گوشه چشمم پایین چکید که از نگاه ابرفورث دور نماند.
ابرفورث-لیزی! چرا گریه میکنی؟ ناراحتی که داری برمیگردی؟ اگه بخوای میتونی پیش من بمونی .تا هروقت که بخوای.
الیزابت-ممنون عمو جان . بابت اینکه دارم شما رو ترک میکنم ناراحتم اما راستش رو بخواهی این هست که... من باید حقیقتی رو به شما بگم.
ابرفورث-با من راحت باش الیزابت . من به حرفات گوش میدم.
الیزابت به سختی بغضش را قورت داد و گفت:
الیزابت-راستش من راجب دلیل فرارم به شما دروغ گفتم. من اون مرد رو میشناختم ولی نمیخواستم که اوهم من رو بشناسه یا ببینه. داستانش پیچیده هست و خودمم چیز زیادی ازش نمیدونم اما اگر به شما بگم با اون مرد چه نسبتی دارم حتما متوجه خواهید شد. من... الیزابت اسنیپ هستم!
تعجب در چهره ابرفورث مشهود بود.
الیزابت-منو ببخش اگر این مدت این قضیه رو ازت پنهان کردم.
ابرفورث-با اینکه باورش سخته ولی... مشکلی نیست الیزابت.
الیزابت-میتونم یه سوال ازت بپرسم. چیزی که چند ماهه شب و روز رو ازم گرفته.
ابرفورث-بپرس
الیزابت-پدرم باعث مرگ مادرم شده؟ اون ادم فرستاده که مادرم رو بکشن؟ البته من شب اول مکالمه پدرم و فرد دیگری رو شنیدم که میگفت کار کس دیگه ای بوده اما میخوام مطمئن بشم.
ابرفورث-مطمئن باش لیزی! پدرت هرگز نمیتونسته مادرت رو بکشه.
الیزابت لبخند ارامی میزند و دلش قرص میشود.
ابرفورث-الیزابت؟
الیزابت-بله عموجان؟
ابرفورث-باز هم به من سر میزنی؟
لیزی میخندد.
الیزابت-حتما عمو جان . هر هفته روز یکشنبه بهت سر میزنم . منتظرم بمون باشه؟.
5 سال گذشت و الیزابت هر یکشنبه به دیدن ابرفورث میرفت . الیزابت تبدیل شده بود به دختر نداشته ابرفورث . او الیزابت را انعکاسی از خواهر از دست رفته اش – اریانا- میدید. تا اینکه یکشنبه ای رسید و تنها چیزی که در را به صدا در اورد باد بود. الیزابت حتی یکشنبه بعد هم نیامد و همین طور یکشنبه های بعد ترش . الیزابت دیگر نیامد اما ابرفورث هر یکشنبه برای او پای سیب میپزد.
5 سال باهم بودن و 5 سال انتظار بعد از ان.منصفانه است!؟
.
.
.
کی همیشه خدا کمبود عکس داره؟ من :)))
ابرفورث-تا اخر تعطیلات بمون . بعدش میتونی بری. اصلا نگاهی به قیافت کردی به قول خودت بعد از مرگ مادرت خیلی ضعیف شدی . همین جور پیش بره از پا درمیای . چند وقتی رو اینجا بمون بعد برو.
مخالفت با ابرفورث راحت نبود .از طرفی او فضول نبود و خودش را همان گونه که بود نشان میداد.
الیزابت کل کریسمس را پیش ابرفورث ماند.در این مدت حسابی باهم صمیمی شدند و الیزابت اورا عموجان صدا میزد. ان مغازی ساکت و متروک حالا شاهد خنده های شیرین الیزابت بود. الیزابتی که نسبت به روز اول کمی سرحال تر شده بود. شب اخر ابرفورث به مناسبت بازگشت لیزی برایش شام مورد علاقه اش راپخت مقداری کیک و شربت هم که خودش درست کرده بود برایش گذاشت تا باخود ببرد.
چیزی در دل الیزابت سنگینی میکرد.او باید حقیقت را به عموجانش میگفت.قطره اشکی از گوشه چشمم پایین چکید که از نگاه ابرفورث دور نماند.
ابرفورث-لیزی! چرا گریه میکنی؟ ناراحتی که داری برمیگردی؟ اگه بخوای میتونی پیش من بمونی .تا هروقت که بخوای.
الیزابت-ممنون عمو جان . بابت اینکه دارم شما رو ترک میکنم ناراحتم اما راستش رو بخواهی این هست که... من باید حقیقتی رو به شما بگم.
ابرفورث-با من راحت باش الیزابت . من به حرفات گوش میدم.
الیزابت به سختی بغضش را قورت داد و گفت:
الیزابت-راستش من راجب دلیل فرارم به شما دروغ گفتم. من اون مرد رو میشناختم ولی نمیخواستم که اوهم من رو بشناسه یا ببینه. داستانش پیچیده هست و خودمم چیز زیادی ازش نمیدونم اما اگر به شما بگم با اون مرد چه نسبتی دارم حتما متوجه خواهید شد. من... الیزابت اسنیپ هستم!
تعجب در چهره ابرفورث مشهود بود.
الیزابت-منو ببخش اگر این مدت این قضیه رو ازت پنهان کردم.
ابرفورث-با اینکه باورش سخته ولی... مشکلی نیست الیزابت.
الیزابت-میتونم یه سوال ازت بپرسم. چیزی که چند ماهه شب و روز رو ازم گرفته.
ابرفورث-بپرس
الیزابت-پدرم باعث مرگ مادرم شده؟ اون ادم فرستاده که مادرم رو بکشن؟ البته من شب اول مکالمه پدرم و فرد دیگری رو شنیدم که میگفت کار کس دیگه ای بوده اما میخوام مطمئن بشم.
ابرفورث-مطمئن باش لیزی! پدرت هرگز نمیتونسته مادرت رو بکشه.
الیزابت لبخند ارامی میزند و دلش قرص میشود.
ابرفورث-الیزابت؟
الیزابت-بله عموجان؟
ابرفورث-باز هم به من سر میزنی؟
لیزی میخندد.
الیزابت-حتما عمو جان . هر هفته روز یکشنبه بهت سر میزنم . منتظرم بمون باشه؟.
5 سال گذشت و الیزابت هر یکشنبه به دیدن ابرفورث میرفت . الیزابت تبدیل شده بود به دختر نداشته ابرفورث . او الیزابت را انعکاسی از خواهر از دست رفته اش – اریانا- میدید. تا اینکه یکشنبه ای رسید و تنها چیزی که در را به صدا در اورد باد بود. الیزابت حتی یکشنبه بعد هم نیامد و همین طور یکشنبه های بعد ترش . الیزابت دیگر نیامد اما ابرفورث هر یکشنبه برای او پای سیب میپزد.
5 سال باهم بودن و 5 سال انتظار بعد از ان.منصفانه است!؟
.
.
.
کی همیشه خدا کمبود عکس داره؟ من :)))
۳.۸k
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.