گس لایتر/ادامه پارت ۱۶۳
*******
ایل دونگ مردد، کلافه و مملو از احتمالاتی که توی سرش بود روی مبل نشسته بود...
بایول از اتاق بیرون اومد...
بایول: خوش اومدی ایل دونگ
-خیلی ممنونم...
بایول اومد و روبروی ایل دونگ نشست...
بایول: چی شده که اینجا اومدی؟
ایل دونگ: راستش... من... میخواستم یه موضوعی رو باهات در میون بزارم
بایول: بگو... گوش میکنم
ایل دونگ: خب... چطوری بگم... من... راستش...
بایول سکوت کرده بود و به ایل دونگ چشم دوخته بود...
به خاطر رفتار دیشب جونگکوک کمی فکرش به هم ریخته بود و ناراحت بود...
ایل دونگ مصمم شد که حرفشو بزنه که یهو صدای گریه ی جونگ هون بلند شد...
بایول به محض شنیدنش از جا پاشد و گفت: ببخشید... الان برمیگردم...
ایل دونگ دم و بازدم عمیقی کرد...
پیشونیش رو خاروند و کمی فکر کرد...
با خودش فکر کرد:
چطوری بهش بگم؟.... پس تکلیف این بچه چی میشه؟... بایول همین الانشم چندان سرحال به نظر نمیاد!... به خاطر مرگ پدرش احساس کمبود میکنه... نمیشه!!!... حداقل امروز نه! ... مغزم درست کار نمیکنه... احساساتی شدم... پس احتمالا نمیتونم درست فک کنم... چون تصمیمم عقلانی نیست...
بایول درحالیکه جونگ هون رو توی بغلش داشت برگشت...
هنوزم گریه میکرد ولی کمی آرومتر...
بایول جونگ هون رو توی آغوشش تکون میداد تا آروم بشه... توی همون حالت به ایل دونگ گفت: داشتی یه چیزی میگفتی... ببخشید حرفتو قطع کردم ....
ایل دونگ از جاش بلند شد و گفت: مهم نیست... بعدا میگم... الان مناسب نیست
بایول: نه... میتونی بگی... مشکلی نیست
ایل دونگ: گفتم که... مهم نیست
بایول: باشه... خوددانی!...
*********
جونگکوک توی شرکت بود....
موبایلش زنگ خورد...
جوابشو داد...
-بله؟
ایل دونگ: سلام... باید ببینمت
-بیا شرکت
ایل دونگ: نه!... یه جای دیگه
-خب من تا عصر نمیتونم... کار دارم
ایل دونگ: میدونم... گفتم خبر بدم که نری خونه... باید ببینمت
-باشه...
ایل دونگ مردد، کلافه و مملو از احتمالاتی که توی سرش بود روی مبل نشسته بود...
بایول از اتاق بیرون اومد...
بایول: خوش اومدی ایل دونگ
-خیلی ممنونم...
بایول اومد و روبروی ایل دونگ نشست...
بایول: چی شده که اینجا اومدی؟
ایل دونگ: راستش... من... میخواستم یه موضوعی رو باهات در میون بزارم
بایول: بگو... گوش میکنم
ایل دونگ: خب... چطوری بگم... من... راستش...
بایول سکوت کرده بود و به ایل دونگ چشم دوخته بود...
به خاطر رفتار دیشب جونگکوک کمی فکرش به هم ریخته بود و ناراحت بود...
ایل دونگ مصمم شد که حرفشو بزنه که یهو صدای گریه ی جونگ هون بلند شد...
بایول به محض شنیدنش از جا پاشد و گفت: ببخشید... الان برمیگردم...
ایل دونگ دم و بازدم عمیقی کرد...
پیشونیش رو خاروند و کمی فکر کرد...
با خودش فکر کرد:
چطوری بهش بگم؟.... پس تکلیف این بچه چی میشه؟... بایول همین الانشم چندان سرحال به نظر نمیاد!... به خاطر مرگ پدرش احساس کمبود میکنه... نمیشه!!!... حداقل امروز نه! ... مغزم درست کار نمیکنه... احساساتی شدم... پس احتمالا نمیتونم درست فک کنم... چون تصمیمم عقلانی نیست...
بایول درحالیکه جونگ هون رو توی بغلش داشت برگشت...
هنوزم گریه میکرد ولی کمی آرومتر...
بایول جونگ هون رو توی آغوشش تکون میداد تا آروم بشه... توی همون حالت به ایل دونگ گفت: داشتی یه چیزی میگفتی... ببخشید حرفتو قطع کردم ....
ایل دونگ از جاش بلند شد و گفت: مهم نیست... بعدا میگم... الان مناسب نیست
بایول: نه... میتونی بگی... مشکلی نیست
ایل دونگ: گفتم که... مهم نیست
بایول: باشه... خوددانی!...
*********
جونگکوک توی شرکت بود....
موبایلش زنگ خورد...
جوابشو داد...
-بله؟
ایل دونگ: سلام... باید ببینمت
-بیا شرکت
ایل دونگ: نه!... یه جای دیگه
-خب من تا عصر نمیتونم... کار دارم
ایل دونگ: میدونم... گفتم خبر بدم که نری خونه... باید ببینمت
-باشه...
۵۳.۸k
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.