part4
فیک:black fate2
پارت4
لیسا: در واقعیت چی
چان: لیسا بنگ سونهی پدر منه...و یکی از جاسوسای ته یانگ خبر داد که از این قراره و ما هرچه زودتر خودمون رو رسوندیم...
=لیسا از شوک پلک نمیزد و دختر کوچیکتر از اون بدتر بود
لیسا: و تو تا الان در مورد این نگفتی
چان: پدرم ازم خواست که هیچی نگم شاید برام خطر باشه...
لیسا:باشه...
انیش: الان اونا توی کمپانی چی میشن...
سونهی:نگران نباش مامورا رسیدن اونارو دستگیر کردن...
انیش: پدرم و عموهامم
سونهی: اره همشون...
انیش:فاک میفهمی چی میگی این بدتر میشه
سونهی: انیش تو شک داری پدرت و عموهات و برادرات بدون اینکه سوال کردن از اونجا خارج میشن تا یک ساعت دیگه هم خونه ان
انیش: اوکی...
=و بدون حرف دیگه به راهشون ادامه دادن...
لیسا توی بغل چان بود باهم زمزمه وار حرف میزدن و انیش با دیدنشون بغض گلوشو چنگ زد یادش اومد گذشته ی لعنتی رو یادش اومد که خودش تو بغل زندگیش بود
فلش بک-
=به شب بارونی و اونا روی تخت بودن بارون به در شیشه ای بالکن برخورد میکرد و صدای دلنشینی رو ایجاد میکرد و عشق و علاقه رو مهمان دل هاشون میکرد، اتاق تاریک بود اباژور کنار تخت رو دلنشینی رو به تخت و اون دو نفر میداد
فلیکس: انجل
انیش:هوم
فلیکس:قول میدی هیچ وقت ترکم نکنی
انیش: دیوونه شدی چطور کسی که عاشقشم رو ترک میکنم
فلیکس: تنها ترسی که توی جهان دارم از دست دادن توئه
انیش: مطمئنت میکنم که هیچ وقت نترسی من ،قلبم،فکرم، بدنم، روحم، تمام من مطعلق به توئه هرگز اینطوری فک نکن
فلیکس: هیچ,وقت...هیچ وقت به انتخابم و عشقم شک نمیکنم تورو ترک نخواهم کرد تو اولین و اخرین ، عشق و معشوقمی خیلی دوست دارم انجل...فراتر از فکر و تصورت
انیش: ولی فک کنم من بیشتر لیکسی...
=پسر که به چشمای معشوقش چشم دوخته بود اونقدر خیره بود که نمدونست داره چی میگه
فلیکس:.چشمات...چرا انقدر زیبان...چرا هربار با نگاه کردنشون مست میشم...اگه دختر داشته باشیم میخوام چشاش،موهاش،قدش، و لباش مثل تو باشه...
انیش: به چه کار تو میاد بلاخره یهدپسر میبرتش
فلیکس: نه نمیزارم هرشب تو بغل خودم میخوابونمش و بوسش میکنم
انیش: اوکی....با دخترت خوشت باشه من میرم...بای
=خواست بلند چه که پسر توی حرکت اون رو زیر خودش قرار داد بوسه ای رو لباش گذاشت
فلیکس: نمیدنستم مادر دختر انقدر حسوده...
انیش: اخه تو-
نزاشت حرف دیگه ای بزنه لباشو روی لباش قرار داد و بوسه ی ارومی شروع کرد....بوسه ای که پر از علاقه و عشق و احساسات بود.
پایان فلش بک-
انیش💭: لعنت بهت فلیکس که اینطوری تنهام گذاشتی ، هرگز این کارتو فراموش نمیکنم...
felix:
=بلاخره تصمیم خودش رو گرفته بود باید این کار و میکرد وگر تل اخر عمر باید عذاب وجدان همراهش میبود...
ادامه دارد.
حمایت!؟🍓
پارت4
لیسا: در واقعیت چی
چان: لیسا بنگ سونهی پدر منه...و یکی از جاسوسای ته یانگ خبر داد که از این قراره و ما هرچه زودتر خودمون رو رسوندیم...
=لیسا از شوک پلک نمیزد و دختر کوچیکتر از اون بدتر بود
لیسا: و تو تا الان در مورد این نگفتی
چان: پدرم ازم خواست که هیچی نگم شاید برام خطر باشه...
لیسا:باشه...
انیش: الان اونا توی کمپانی چی میشن...
سونهی:نگران نباش مامورا رسیدن اونارو دستگیر کردن...
انیش: پدرم و عموهامم
سونهی: اره همشون...
انیش:فاک میفهمی چی میگی این بدتر میشه
سونهی: انیش تو شک داری پدرت و عموهات و برادرات بدون اینکه سوال کردن از اونجا خارج میشن تا یک ساعت دیگه هم خونه ان
انیش: اوکی...
=و بدون حرف دیگه به راهشون ادامه دادن...
لیسا توی بغل چان بود باهم زمزمه وار حرف میزدن و انیش با دیدنشون بغض گلوشو چنگ زد یادش اومد گذشته ی لعنتی رو یادش اومد که خودش تو بغل زندگیش بود
فلش بک-
=به شب بارونی و اونا روی تخت بودن بارون به در شیشه ای بالکن برخورد میکرد و صدای دلنشینی رو ایجاد میکرد و عشق و علاقه رو مهمان دل هاشون میکرد، اتاق تاریک بود اباژور کنار تخت رو دلنشینی رو به تخت و اون دو نفر میداد
فلیکس: انجل
انیش:هوم
فلیکس:قول میدی هیچ وقت ترکم نکنی
انیش: دیوونه شدی چطور کسی که عاشقشم رو ترک میکنم
فلیکس: تنها ترسی که توی جهان دارم از دست دادن توئه
انیش: مطمئنت میکنم که هیچ وقت نترسی من ،قلبم،فکرم، بدنم، روحم، تمام من مطعلق به توئه هرگز اینطوری فک نکن
فلیکس: هیچ,وقت...هیچ وقت به انتخابم و عشقم شک نمیکنم تورو ترک نخواهم کرد تو اولین و اخرین ، عشق و معشوقمی خیلی دوست دارم انجل...فراتر از فکر و تصورت
انیش: ولی فک کنم من بیشتر لیکسی...
=پسر که به چشمای معشوقش چشم دوخته بود اونقدر خیره بود که نمدونست داره چی میگه
فلیکس:.چشمات...چرا انقدر زیبان...چرا هربار با نگاه کردنشون مست میشم...اگه دختر داشته باشیم میخوام چشاش،موهاش،قدش، و لباش مثل تو باشه...
انیش: به چه کار تو میاد بلاخره یهدپسر میبرتش
فلیکس: نه نمیزارم هرشب تو بغل خودم میخوابونمش و بوسش میکنم
انیش: اوکی....با دخترت خوشت باشه من میرم...بای
=خواست بلند چه که پسر توی حرکت اون رو زیر خودش قرار داد بوسه ای رو لباش گذاشت
فلیکس: نمیدنستم مادر دختر انقدر حسوده...
انیش: اخه تو-
نزاشت حرف دیگه ای بزنه لباشو روی لباش قرار داد و بوسه ی ارومی شروع کرد....بوسه ای که پر از علاقه و عشق و احساسات بود.
پایان فلش بک-
انیش💭: لعنت بهت فلیکس که اینطوری تنهام گذاشتی ، هرگز این کارتو فراموش نمیکنم...
felix:
=بلاخره تصمیم خودش رو گرفته بود باید این کار و میکرد وگر تل اخر عمر باید عذاب وجدان همراهش میبود...
ادامه دارد.
حمایت!؟🍓
۱.۰k
۲۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.