my life is a disester
my life is a disester
زندگی فاجعه ی من
پارت اخر:
ا.ت ویو:
رفتم پیششون و جونگی و بغلش کردم...دستم و بردم توی موهاش و صافشون کردم
ا.ت: پسرم...بریم بخابیم؟
همونجور که با دست کوچولو ی مشت شدش چشماشو میمالوند گفت"اوهومم"
بردمش سمت اتاقش و یه بوس به پیشونیش زدم بعدش گذاشتمش رو تختش...یه کوچولو نشستم پیشش و موهاش و ناز کردم تا خابش ببره....وفتی مطمئن شدم که خابیده چراغ خابشو خاموش کردم و رفتم تو اتاق خودمون....دیدم تهیونگ تو چهارچوب در دست به سینه ایستاده
ا.ت: به به...پدره حسود*خنده
تهیونگ: میخندی اره
ا.ت: خیلی خنده داری*خنده
تهیونگ: گگگگگگ
دستش و گرفتم و بردمش تو اتاق....رو تخت دراز کشیدیم....مثه پسر کوچولو ها که قهرن و پشتشون و بهت میکنن خوابیده بود....دستم و دوره کمرش حلقه کردم و گفتم: پسر کوچولومم...با مامانت قهری*خنده
تهیونگ: برو بابا
ا.ت: تهیونگ تو واقعا به بچه ی خدت داری حسودی میکنی....اها فهمیدم مشکلت بوسه
یه بشکن زد و اوک نشون داد
ا.ت: اها....عامم منکه مشکلی ندارم اگه بخای.....
نذاشت ادامه حرفم و بزنم و خیمه زد روم و شرو کرد به بوسیدنم....منم همراهیش میکردم....بعد از چند مین بوسیدن یهو در با شتاب باز شد
تهیونگ یهو از روم پرید کنارم
جونگی: جونی خابش پلید
تهیونگ: اههه...مزاحم کوچولو
رفتم سمتش و رو زانو هام نشستم جلو...دستاش و گرفتم و گفتم: پسره مامان...مگه نگفتم هر وقت میخای وارد جایی بشی باید در بزنی
جونگی: هوممم ببشید
یه بوس زدم به پیشونیش
ا.ت: پسرم تو الان باید بریم بخابی....اگه شب دیر بخابی بزرگ نمیشیا
جونگی به تخت دونفره من و تهیونگ اشاره کرد وگفت
جونگی: هومم...جونی ایندا لالا تونه؟
تهیونگ ادای گریه کردن در اورد
ا.ت: هعییی حتما
بغلش کردم و گذاشتمش بین خدمو تهیونگ...دستمو دورش حلقه کرده بودم و سرش و میبوسیدم و دیدم که خابش برده
تهیونگ ساعدش و گذاشته بود رو سرش و گفت: مزاحم کوچولو
ا.ت: تهیونگ
تهیونگ: هوم
ا.ت: من حاملم....قراره یه مزاحم دیگه بیاد
تهیونگ یهو پا چشمای گرد شده نگام کرد و گفت: هااا واقعا حامله اییی؟
ا.ت: ارههه
تهیونگ: حیح خانودمون قراره چهار نفره شههه....یسسسس
اون شبم با بهترین شکل ممکن سر کردیم زندگی ما از راه قمار و خلاف و کارای مافیایی شروع شد ولی باهمدیگه یه پایان شیرین ساختیم هرچی سختی کشیدیم یه خیریتی توش بود که الان به اون خیریت رسیدیم و من واقعا خداروشکر میکنم
پایان!
به قلمه ددی هانا!:)
حتما نظرتون و راجب این فیک بگین!
زندگی فاجعه ی من
پارت اخر:
ا.ت ویو:
رفتم پیششون و جونگی و بغلش کردم...دستم و بردم توی موهاش و صافشون کردم
ا.ت: پسرم...بریم بخابیم؟
همونجور که با دست کوچولو ی مشت شدش چشماشو میمالوند گفت"اوهومم"
بردمش سمت اتاقش و یه بوس به پیشونیش زدم بعدش گذاشتمش رو تختش...یه کوچولو نشستم پیشش و موهاش و ناز کردم تا خابش ببره....وفتی مطمئن شدم که خابیده چراغ خابشو خاموش کردم و رفتم تو اتاق خودمون....دیدم تهیونگ تو چهارچوب در دست به سینه ایستاده
ا.ت: به به...پدره حسود*خنده
تهیونگ: میخندی اره
ا.ت: خیلی خنده داری*خنده
تهیونگ: گگگگگگ
دستش و گرفتم و بردمش تو اتاق....رو تخت دراز کشیدیم....مثه پسر کوچولو ها که قهرن و پشتشون و بهت میکنن خوابیده بود....دستم و دوره کمرش حلقه کردم و گفتم: پسر کوچولومم...با مامانت قهری*خنده
تهیونگ: برو بابا
ا.ت: تهیونگ تو واقعا به بچه ی خدت داری حسودی میکنی....اها فهمیدم مشکلت بوسه
یه بشکن زد و اوک نشون داد
ا.ت: اها....عامم منکه مشکلی ندارم اگه بخای.....
نذاشت ادامه حرفم و بزنم و خیمه زد روم و شرو کرد به بوسیدنم....منم همراهیش میکردم....بعد از چند مین بوسیدن یهو در با شتاب باز شد
تهیونگ یهو از روم پرید کنارم
جونگی: جونی خابش پلید
تهیونگ: اههه...مزاحم کوچولو
رفتم سمتش و رو زانو هام نشستم جلو...دستاش و گرفتم و گفتم: پسره مامان...مگه نگفتم هر وقت میخای وارد جایی بشی باید در بزنی
جونگی: هوممم ببشید
یه بوس زدم به پیشونیش
ا.ت: پسرم تو الان باید بریم بخابی....اگه شب دیر بخابی بزرگ نمیشیا
جونگی به تخت دونفره من و تهیونگ اشاره کرد وگفت
جونگی: هومم...جونی ایندا لالا تونه؟
تهیونگ ادای گریه کردن در اورد
ا.ت: هعییی حتما
بغلش کردم و گذاشتمش بین خدمو تهیونگ...دستمو دورش حلقه کرده بودم و سرش و میبوسیدم و دیدم که خابش برده
تهیونگ ساعدش و گذاشته بود رو سرش و گفت: مزاحم کوچولو
ا.ت: تهیونگ
تهیونگ: هوم
ا.ت: من حاملم....قراره یه مزاحم دیگه بیاد
تهیونگ یهو پا چشمای گرد شده نگام کرد و گفت: هااا واقعا حامله اییی؟
ا.ت: ارههه
تهیونگ: حیح خانودمون قراره چهار نفره شههه....یسسسس
اون شبم با بهترین شکل ممکن سر کردیم زندگی ما از راه قمار و خلاف و کارای مافیایی شروع شد ولی باهمدیگه یه پایان شیرین ساختیم هرچی سختی کشیدیم یه خیریتی توش بود که الان به اون خیریت رسیدیم و من واقعا خداروشکر میکنم
پایان!
به قلمه ددی هانا!:)
حتما نظرتون و راجب این فیک بگین!
۱۵.۱k
۱۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.