Mafia band JK 11
Parteleven 11
فیک جونگ کوک...
وقتی کارش تموم شد، پاشد و شروع کرد ب جمع کردن وسایلاش... همون لحظه در اتاق زده میشه... صدای دختری بود ک لنی و سمت اتاق جونگکوک و تهیونگ راهنمایی کرده بود... خواست بیاد داخل ولی با عربده ی تهیونگ مواجه شد...
×من بهت اجازه ی ورود دادم؟ وقتی تتو ارتیست اینجاست یعنی لباس تنم نیست!!
ب معنای واقعی کلمه، پشمای لنی ریخت... درسته، همیشه تو سرش از مافیا ها ی شخصیت خشن میساخت، ولی وقتی با این دوتا برادر اشنا شد فکر کرد شاید مافیای مهربون هم وجود داشته باشه، ولی فهمید هیچکس مهربون نیست، چ مافیا، چ ادم عادی...
بالاخره همه ی وسایلاشو جمع کرد تا بره، ولی قبلش باید کاری و میکرد ک بهش نیاز داشت...
+هنوز شمارتون و بهم ندادین.
_فک کردم امروز وقتی زنگ زدی جوابت و گرفتی...
برعکس جونگکوک، تهیونگ شماره تلفنشو ک روی کارت طلایی رنگی هک شده بود ب لنی داد... این کارتهارو فقط ب کسایی میداد ک باهاشون مشارکت میکرد، ن ادمای عادی ای مثل لنی...
+مچکرم، موسیو...
حرف لنی با چشمک ب تهیونگ تموم میشه... سمت در رفت تا بره، ولی قبلش ی کار کوچیک دیگه داشت...
+خدافظ موسیو، خدافظ مرد عصبانی!!
بعد هم در و باز کرد، سوار موتورش شد و سمت مخفیگاهشون حرکت کرد... این دفعه کسی و دنبالش نفرستاده بودن... پس با خیال راحت ب زیر زمین رفت و با عجله سمت اتاقش دوید... بقیه اعضا ک منتظرش بودن باهاش سمت اتاقش دویدن...
الکساندر: شمارشو گرفتی؟؟؟!!
+شماره ی برادرشو گرفتم...
سریع روی صندلیش نشست و شروع کرد ب هک کردن شماره ی تهیونگ... بعد از چند مدت، تمام اطلاعاتشو ریخت توی لپ تابش... الان تهیونگ هرکاری توی موبایلش میکرد روی لپ تاب لنی دیده میشد...
بعد از کمی حرف زدن با گروهش، بالاخره موفق شد بیرونشون کنه تا بتونه ب تهیونگ زنگ بزنه... لپ تابشو جلوش گذاشت و ب تهیونگ زنگ زد، اونم فیس تایم... گوشیشو روی میز فیکس کرد و منتظر بود تا تهیونگ جوابشو بده... از توی لپ تاب مشخص بود ک تهیونگ وقتی شماره ی ناشناس و دید ی ابروش بالا رفت... تلفن و جواب داد، وقتی صورت لنی و دید کاملا تغییر کرد...
فیک جونگ کوک...
وقتی کارش تموم شد، پاشد و شروع کرد ب جمع کردن وسایلاش... همون لحظه در اتاق زده میشه... صدای دختری بود ک لنی و سمت اتاق جونگکوک و تهیونگ راهنمایی کرده بود... خواست بیاد داخل ولی با عربده ی تهیونگ مواجه شد...
×من بهت اجازه ی ورود دادم؟ وقتی تتو ارتیست اینجاست یعنی لباس تنم نیست!!
ب معنای واقعی کلمه، پشمای لنی ریخت... درسته، همیشه تو سرش از مافیا ها ی شخصیت خشن میساخت، ولی وقتی با این دوتا برادر اشنا شد فکر کرد شاید مافیای مهربون هم وجود داشته باشه، ولی فهمید هیچکس مهربون نیست، چ مافیا، چ ادم عادی...
بالاخره همه ی وسایلاشو جمع کرد تا بره، ولی قبلش باید کاری و میکرد ک بهش نیاز داشت...
+هنوز شمارتون و بهم ندادین.
_فک کردم امروز وقتی زنگ زدی جوابت و گرفتی...
برعکس جونگکوک، تهیونگ شماره تلفنشو ک روی کارت طلایی رنگی هک شده بود ب لنی داد... این کارتهارو فقط ب کسایی میداد ک باهاشون مشارکت میکرد، ن ادمای عادی ای مثل لنی...
+مچکرم، موسیو...
حرف لنی با چشمک ب تهیونگ تموم میشه... سمت در رفت تا بره، ولی قبلش ی کار کوچیک دیگه داشت...
+خدافظ موسیو، خدافظ مرد عصبانی!!
بعد هم در و باز کرد، سوار موتورش شد و سمت مخفیگاهشون حرکت کرد... این دفعه کسی و دنبالش نفرستاده بودن... پس با خیال راحت ب زیر زمین رفت و با عجله سمت اتاقش دوید... بقیه اعضا ک منتظرش بودن باهاش سمت اتاقش دویدن...
الکساندر: شمارشو گرفتی؟؟؟!!
+شماره ی برادرشو گرفتم...
سریع روی صندلیش نشست و شروع کرد ب هک کردن شماره ی تهیونگ... بعد از چند مدت، تمام اطلاعاتشو ریخت توی لپ تابش... الان تهیونگ هرکاری توی موبایلش میکرد روی لپ تاب لنی دیده میشد...
بعد از کمی حرف زدن با گروهش، بالاخره موفق شد بیرونشون کنه تا بتونه ب تهیونگ زنگ بزنه... لپ تابشو جلوش گذاشت و ب تهیونگ زنگ زد، اونم فیس تایم... گوشیشو روی میز فیکس کرد و منتظر بود تا تهیونگ جوابشو بده... از توی لپ تاب مشخص بود ک تهیونگ وقتی شماره ی ناشناس و دید ی ابروش بالا رفت... تلفن و جواب داد، وقتی صورت لنی و دید کاملا تغییر کرد...
۱۲.۲k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.