داستان میانجی گری زن ها پارت اول
😅بسم الله الرحمن الرحیم😅
آذر موهای خود را به پشت سر بست و به سوی میز غذا رفت اما یک لقمه نیز نتوانست پایین دهد زیرا آن روز بزرگان و رییس شرکت دارویی با سفیران و دانشمندان دیگر کشورها دیدار داشتند تا اگر واکسن وبا به تاییدشان رسید آن را خریداری کنند. آذر می دانست که واکسن به تایید آنها رسیده است و حال بر سر قیمت آن چانه می زنند. مردمان هر کشور دوست می داشتند این بیماری که هر چند سال یکبار مانند طوفانی می آید و کشته ها بر جا می گذارد از میان برود.
در ملت های زیادی دانشمندان دست به ساخت دارویی زده اما در کشوری که ازوطن های پیشرفته به حساب نمی آمد و در زمانی که جهان ارزش زنان را درک نکرده و ایران نیز کشوری مرد سالار به حساب می آمد این دختر ایرانی واکسن بیماری وبا را کشف کرد و چه افتخار بزرگی بود! او قصد داشت تا هیچ انسانی جان و عزیزش را از دست ندهد.
با ورود برادرش رشته افکارش از هو پاشید.
- آذر مژده بده؛ واکسنت به فروش رفت.
خنده ای ذوق زده کرد و الهی شکر گفت.
- سریع حاضر شو که دانشمندها می خوان خودت رو ببینند.
آذر پیراهن سفید یقه سه سانتی با دامن مشکی اش پوشید و بر روی موهای کوتاه خود کلاه مشکی قرار داد. از اتاقش که بیرون آمد پدر و مادر را سرفراز دید. مادر پیشانی اش را بوسید.
- شیرم حلالت باشه مادر!
با خشنودی دست مادرش را بوسید و به سوی ژیان سبز برادر رفت. هر دو سوار شدند و برادر با چنان سرعتی حرکت می کرد که آذر نگران گفت:
- ببینم مجبورم می کنی توی اوج خداحافظی کنم یا نه!
برادر خندید و سرعت کم کرد. رو به روی مجتمع نگه داشتند.
آذر موهای خود را به پشت سر بست و به سوی میز غذا رفت اما یک لقمه نیز نتوانست پایین دهد زیرا آن روز بزرگان و رییس شرکت دارویی با سفیران و دانشمندان دیگر کشورها دیدار داشتند تا اگر واکسن وبا به تاییدشان رسید آن را خریداری کنند. آذر می دانست که واکسن به تایید آنها رسیده است و حال بر سر قیمت آن چانه می زنند. مردمان هر کشور دوست می داشتند این بیماری که هر چند سال یکبار مانند طوفانی می آید و کشته ها بر جا می گذارد از میان برود.
در ملت های زیادی دانشمندان دست به ساخت دارویی زده اما در کشوری که ازوطن های پیشرفته به حساب نمی آمد و در زمانی که جهان ارزش زنان را درک نکرده و ایران نیز کشوری مرد سالار به حساب می آمد این دختر ایرانی واکسن بیماری وبا را کشف کرد و چه افتخار بزرگی بود! او قصد داشت تا هیچ انسانی جان و عزیزش را از دست ندهد.
با ورود برادرش رشته افکارش از هو پاشید.
- آذر مژده بده؛ واکسنت به فروش رفت.
خنده ای ذوق زده کرد و الهی شکر گفت.
- سریع حاضر شو که دانشمندها می خوان خودت رو ببینند.
آذر پیراهن سفید یقه سه سانتی با دامن مشکی اش پوشید و بر روی موهای کوتاه خود کلاه مشکی قرار داد. از اتاقش که بیرون آمد پدر و مادر را سرفراز دید. مادر پیشانی اش را بوسید.
- شیرم حلالت باشه مادر!
با خشنودی دست مادرش را بوسید و به سوی ژیان سبز برادر رفت. هر دو سوار شدند و برادر با چنان سرعتی حرکت می کرد که آذر نگران گفت:
- ببینم مجبورم می کنی توی اوج خداحافظی کنم یا نه!
برادر خندید و سرعت کم کرد. رو به روی مجتمع نگه داشتند.
۲.۸k
۲۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.