"•میکاپر من •" "•پارت12•" "•بخش اول•"
قسمت دوازدهم
کتی ــ دوست ندارم هروز با فکر به فرداها و دیروز بگذره، به نظر من تو هر لحظه باید برای همون لحظه تصمیم گرفت. ته ــ تا حالا فکر نکردی خیلی از ادما ممکنه راجع به تپ بد قضاوت کنن؟. کتی ــ بزام مهم نیست اگه کسی دوست واقعیم باشه شخصیت منو درک میکنه.. باورم میکنه. تهیونگ نگاه خیره ای بهم کرد.
ــ تا الان فکر میکردم یه دختر بچه لوس و کارایی میکنه که بابت جلب توجه شه... اما حالا حس میکنم هیچی ازت نمیدونم خیلی شبیه بچه ها میمونی اما در عین حال بزرگی.. حس میکنم نمیشناسمت. شیطون گفتم ــ من فقط یه هفتست که تو کمپانی کار میکنم معلومه که منو زیاد نمیشناسی. تهیونگ با لبخند نگاهشو ازم گرفت و به اسمون خیره شد ــ فک کنم بارون بند اومده بهتره بریم تا دوباره بارون شروع نکرده به باریدن. با تموم شدن حرفش دستشو برام دراز کرد دستمو گذاشتم توی دستش و با کمکش بلند شدم.کتی ــ خوب حالا از کدوم سمت بریم؟. تهیونگ شونه ای بالا انداخت و گفت ــ نمیدونم. به دوربرم نگاهی انداختم دیدم پیرمردی درحال جمع کردن چوبه دستمو از دستای تهیونگ کشیدم بیرون و گفتم ــ اونجا یه آقاهی هست بهتره بریم از اون بپرسم. تهیونگ سری به نشونه تاکید تکون داد... به سمت اون پیرمرد حرکت کردیم.. ته ــ سلام اقا میتونم بپرسم باید از کدوم طرف بریم تا به جاده اصلی برسیم؟. پیرمرد نگاه دقیقی به من و تهیونگ انداخت و گفت ــ شکا زن و شوهرید. خواستم بگم نه که تهیونگ زودتر از من گفت ــ اره هستیم. با گفتن حرفش دستشو انداخت دور کمرم و منو به سمت خودش نزدیک کرد. پیرمرد بهمون لبخندی زد ــ الان هوا ابریه و به احتمال زیاد تا دقایقی دیگه بارون میباره بهتره بریم کلبه من و شبو اونجا بگذرونیم.با حالت اعتراض به تهیونگ زل زدم. ته ــ ممنون از اینکه کمکمون میکنید. توی دلم یه اشوبی بود فک میکنم الان همه دارن دنبالمون میگردن. پیرمرد ــ لطفا از پشت سرم بیاید ازم دور نشید چون اینجا تله گذاشتم. مثل دوتا بچه حرف گوش کن پشت سر پیرمرد شروع کردیم به راه رفتن... بعد از چند دقیقه راه رفتن از دور کلبه چوپی رو دیدم لبخندی زدم... با تهیونک وارد کلبه شدیم که زن خوش برخوردی اومد سمتمون. کتی ــ سلام. زن اومد با مهربونی منو به اغوش کشید و گفت ــ سلام عزیزم به کلبه ای من خوش اومدین. تهیونگ هم متقابلم سلامی کرد. کتی ــ ممنون متسفام بابت ایجاد مزاحمت. زن لبخند مهربونی زد و گفت ــ چرا متاسفی تو و شوهرت مثل بچه های خودم. اوف اصلا نمیفهمم چرا خودشو جای شوهرم جا زده دروغ چرا منم خوشم میاد واسه چند ساعتم که شده زن الکی تهیونگ باشم خخخ.زن مارو به سمت میزی که کنار شومیز بود راهنمایی کرد نشستیم روی صندلی های کنار میز وقتی که اون زن ازمون دور شد رو به تهیونگ گفتم ــ اقای کیم چرا منو جای همسرتون جا زدین؟. ته یه تای ابروشو داد بالا و گفت ــ ببینم چرا یبار باهام رسمی حرف میزنی و بار دیگه معمولی؟.کتی ــ اره دیگه من عاشق ماهی گیریم شما چطور؟.متعجب گفت ــ چی میگی خل شدی؟. لبخندی زدم ــ به سوالم جواب سر بالا نده. تهیونگ سرشو انداخت پایین و گفت ــ همینجوری گفتم حالا تو بگو چرا دو طرفه باهام حرف میزنی؟. کتی ــ اوم نمیدونم چرا. <br>
تهیونگ: <br>
اون خانومه با دوتا هات چاکلت داغ و کیک اسفنجی شکلاتی از ما پزیرایی کرد اوم هات چاکلتش واقعا فوقالعاده خوشمزه بود "با زبون روزه دارم اینارو مینویسم دلم خواست خخخ" نگاه زیر چشمی به کتی انداختم دیدم کیکشو تا اخر خورد اما چاکلتشو نه. ته ــ چرا نمیخوری. کتی ماک چاکلتشو کنار گذاشت ــ من هات چاکلت دوست ندارم. ته ــ آهان..... شب شده بود با خمیازه های پشت سر هم کاترین میشد فهمید خیلی خستست خانومی که بهمون گفته بود خاله صداش کنیم متوجه خواب آلودگی کاترین شده بود و روبه من گفت ــ دست زنتو بگیر و ببر داخل اون اتاق سمت چپی. سرمو تکون دادم رفتم سمت کتی و بلندش کردم. ته ــ خسته ای بهتره بری تو اتاق بخوابی!~~. همراهم بلند شد... وقتی وارد اتاق شدیم کتی زود خودشو روی تخت انداخت. کتی ــ اخ کیم تهیونگ برو یه جا واسه خوابیدن پیدا کن من تختمو شریک هیچکی نمیشم حتی تویی که بایستمی. اخم ساختگی کردم و گفتم ــ باشه خودت خواستی. نشستم روی تخت کاترین یهو سرجاش نشست و بهم نگاه کرد منم از فرصت استفاده کردم و شروع کردم به قلقلک دادنش... بعد از چندین مین کتی به غلط کردن افتاد ازش جدا شدم چند دقیقه بدون هیچ حرفی بهم دیگه زل زدیم تازه یا موقعیتمون افتادم من روی تخت دراز کشیده بودم و کاترین هم روی شکمم افتاده بود اونم متوجه حالتمون شد خواست بلند شه که با یه حرکت جاهامون رو جابه جا کردیم اینبار من روی کاترین بودم و اون زیرم از تعجب چشمای خوشگلش گرد شد دهنشم باز بود.
کتی ــ دوست ندارم هروز با فکر به فرداها و دیروز بگذره، به نظر من تو هر لحظه باید برای همون لحظه تصمیم گرفت. ته ــ تا حالا فکر نکردی خیلی از ادما ممکنه راجع به تپ بد قضاوت کنن؟. کتی ــ بزام مهم نیست اگه کسی دوست واقعیم باشه شخصیت منو درک میکنه.. باورم میکنه. تهیونگ نگاه خیره ای بهم کرد.
ــ تا الان فکر میکردم یه دختر بچه لوس و کارایی میکنه که بابت جلب توجه شه... اما حالا حس میکنم هیچی ازت نمیدونم خیلی شبیه بچه ها میمونی اما در عین حال بزرگی.. حس میکنم نمیشناسمت. شیطون گفتم ــ من فقط یه هفتست که تو کمپانی کار میکنم معلومه که منو زیاد نمیشناسی. تهیونگ با لبخند نگاهشو ازم گرفت و به اسمون خیره شد ــ فک کنم بارون بند اومده بهتره بریم تا دوباره بارون شروع نکرده به باریدن. با تموم شدن حرفش دستشو برام دراز کرد دستمو گذاشتم توی دستش و با کمکش بلند شدم.کتی ــ خوب حالا از کدوم سمت بریم؟. تهیونگ شونه ای بالا انداخت و گفت ــ نمیدونم. به دوربرم نگاهی انداختم دیدم پیرمردی درحال جمع کردن چوبه دستمو از دستای تهیونگ کشیدم بیرون و گفتم ــ اونجا یه آقاهی هست بهتره بریم از اون بپرسم. تهیونگ سری به نشونه تاکید تکون داد... به سمت اون پیرمرد حرکت کردیم.. ته ــ سلام اقا میتونم بپرسم باید از کدوم طرف بریم تا به جاده اصلی برسیم؟. پیرمرد نگاه دقیقی به من و تهیونگ انداخت و گفت ــ شکا زن و شوهرید. خواستم بگم نه که تهیونگ زودتر از من گفت ــ اره هستیم. با گفتن حرفش دستشو انداخت دور کمرم و منو به سمت خودش نزدیک کرد. پیرمرد بهمون لبخندی زد ــ الان هوا ابریه و به احتمال زیاد تا دقایقی دیگه بارون میباره بهتره بریم کلبه من و شبو اونجا بگذرونیم.با حالت اعتراض به تهیونگ زل زدم. ته ــ ممنون از اینکه کمکمون میکنید. توی دلم یه اشوبی بود فک میکنم الان همه دارن دنبالمون میگردن. پیرمرد ــ لطفا از پشت سرم بیاید ازم دور نشید چون اینجا تله گذاشتم. مثل دوتا بچه حرف گوش کن پشت سر پیرمرد شروع کردیم به راه رفتن... بعد از چند دقیقه راه رفتن از دور کلبه چوپی رو دیدم لبخندی زدم... با تهیونک وارد کلبه شدیم که زن خوش برخوردی اومد سمتمون. کتی ــ سلام. زن اومد با مهربونی منو به اغوش کشید و گفت ــ سلام عزیزم به کلبه ای من خوش اومدین. تهیونگ هم متقابلم سلامی کرد. کتی ــ ممنون متسفام بابت ایجاد مزاحمت. زن لبخند مهربونی زد و گفت ــ چرا متاسفی تو و شوهرت مثل بچه های خودم. اوف اصلا نمیفهمم چرا خودشو جای شوهرم جا زده دروغ چرا منم خوشم میاد واسه چند ساعتم که شده زن الکی تهیونگ باشم خخخ.زن مارو به سمت میزی که کنار شومیز بود راهنمایی کرد نشستیم روی صندلی های کنار میز وقتی که اون زن ازمون دور شد رو به تهیونگ گفتم ــ اقای کیم چرا منو جای همسرتون جا زدین؟. ته یه تای ابروشو داد بالا و گفت ــ ببینم چرا یبار باهام رسمی حرف میزنی و بار دیگه معمولی؟.کتی ــ اره دیگه من عاشق ماهی گیریم شما چطور؟.متعجب گفت ــ چی میگی خل شدی؟. لبخندی زدم ــ به سوالم جواب سر بالا نده. تهیونگ سرشو انداخت پایین و گفت ــ همینجوری گفتم حالا تو بگو چرا دو طرفه باهام حرف میزنی؟. کتی ــ اوم نمیدونم چرا. <br>
تهیونگ: <br>
اون خانومه با دوتا هات چاکلت داغ و کیک اسفنجی شکلاتی از ما پزیرایی کرد اوم هات چاکلتش واقعا فوقالعاده خوشمزه بود "با زبون روزه دارم اینارو مینویسم دلم خواست خخخ" نگاه زیر چشمی به کتی انداختم دیدم کیکشو تا اخر خورد اما چاکلتشو نه. ته ــ چرا نمیخوری. کتی ماک چاکلتشو کنار گذاشت ــ من هات چاکلت دوست ندارم. ته ــ آهان..... شب شده بود با خمیازه های پشت سر هم کاترین میشد فهمید خیلی خستست خانومی که بهمون گفته بود خاله صداش کنیم متوجه خواب آلودگی کاترین شده بود و روبه من گفت ــ دست زنتو بگیر و ببر داخل اون اتاق سمت چپی. سرمو تکون دادم رفتم سمت کتی و بلندش کردم. ته ــ خسته ای بهتره بری تو اتاق بخوابی!~~. همراهم بلند شد... وقتی وارد اتاق شدیم کتی زود خودشو روی تخت انداخت. کتی ــ اخ کیم تهیونگ برو یه جا واسه خوابیدن پیدا کن من تختمو شریک هیچکی نمیشم حتی تویی که بایستمی. اخم ساختگی کردم و گفتم ــ باشه خودت خواستی. نشستم روی تخت کاترین یهو سرجاش نشست و بهم نگاه کرد منم از فرصت استفاده کردم و شروع کردم به قلقلک دادنش... بعد از چندین مین کتی به غلط کردن افتاد ازش جدا شدم چند دقیقه بدون هیچ حرفی بهم دیگه زل زدیم تازه یا موقعیتمون افتادم من روی تخت دراز کشیده بودم و کاترین هم روی شکمم افتاده بود اونم متوجه حالتمون شد خواست بلند شه که با یه حرکت جاهامون رو جابه جا کردیم اینبار من روی کاترین بودم و اون زیرم از تعجب چشمای خوشگلش گرد شد دهنشم باز بود.
۲۷.۹k
۰۶ فروردین ۱۴۰۲