فیک عشق ونفرت p11
فیک عشق ونفرت p11
.. :کوک
وقتی نگاهش کردم دیدم ات
کوک:شما
ات:کوک منم ات یادت نیست
کوک:چرا باید یادم باشه ببریدش
ات:کوک نههههههههههههههه
کوک:هی چه بلایی سرش اومده
مرده:زیر خواب خیلی ها بوده بعد آخرین بار خونه ی سویول بوده
کوک:منظورت همین که دخترارو میخرم بعد شکنجه شون میده
مرده:بله ارباب ولی
کوک:ولی چی
مرده:اون میخواست با دختره ازدواج کنه که دختره قبول نکرد و اینطوری شد
کوک:باش من میرم
-کوک داشتم میرفتم که ات گفت اگر تو این پنچ سال زنده میدم بخاطر تو بود حالا داری میگی منو نمیشناسیییییییی فقط بخاطر تو بود لعنتیییییییییییی
من دوست داشتمممممم ولی دیگه ندارم وقتی رفتی مامانت کلی منو شکنجه داد بچم تو شکمم مردههههه اون بچهی تو هم بودددددددددد حالا هم فقط بروووووو دیگه برنگرددددددد واقعا وقتی مامانت بهت گفت بهت خیانت کردم باور کردییییییی فقط برو برووووووووو خوب شد که این بچه بدنیا نیومد که ببینه بابا چه اشغالیهههههههه فقط برووووووووو(با گریه )
*کوک پشتش بود و برگش سمت ات ات زمین افتاده بود و داشت گریه میکرد و کوک رفت دستشو گرفت
کوک:یعنی تو بهم خیانت نکردی و خودت بچمو نکشتی ارههههه(با بغض)
ات:فکر کردی من بچمو میکشم بعد به کسی که دوسش دارم خیانت میکنمممممممممممممم
*کوک ات رو بغل کرد
ات:ولم کن اشغالللللل
کوک:دیگه ولت نمیکنم
ات😭
کوک:گریه نکن
ات:باشه😥
*-کوک ات رو برد تو یکی از خونه هاش که چند روز اونجا بود که کوک زمانی که پیشش بود مشکوک بود برای همین ات رفت سر از کارش در بیاره که فهمیدم کوک و لونا ازدواج کردن و بچه هم دارن وقتی فهمیدم میخواستم بمیرم من الان ۲۰ سالمه تو این پنچ سال فقط به کوک فکر میکردم و اون اون هرزه بچمو ازم گرفت وقتی فهمیدم حالم خیلی بد بود تو خیابونا میگشتم که دیدم ساعت ۲ شبه هیچ نفهمیدم و سیاهی...
.. :کوک
وقتی نگاهش کردم دیدم ات
کوک:شما
ات:کوک منم ات یادت نیست
کوک:چرا باید یادم باشه ببریدش
ات:کوک نههههههههههههههه
کوک:هی چه بلایی سرش اومده
مرده:زیر خواب خیلی ها بوده بعد آخرین بار خونه ی سویول بوده
کوک:منظورت همین که دخترارو میخرم بعد شکنجه شون میده
مرده:بله ارباب ولی
کوک:ولی چی
مرده:اون میخواست با دختره ازدواج کنه که دختره قبول نکرد و اینطوری شد
کوک:باش من میرم
-کوک داشتم میرفتم که ات گفت اگر تو این پنچ سال زنده میدم بخاطر تو بود حالا داری میگی منو نمیشناسیییییییی فقط بخاطر تو بود لعنتیییییییییییی
من دوست داشتمممممم ولی دیگه ندارم وقتی رفتی مامانت کلی منو شکنجه داد بچم تو شکمم مردههههه اون بچهی تو هم بودددددددددد حالا هم فقط بروووووو دیگه برنگرددددددد واقعا وقتی مامانت بهت گفت بهت خیانت کردم باور کردییییییی فقط برو برووووووووو خوب شد که این بچه بدنیا نیومد که ببینه بابا چه اشغالیهههههههه فقط برووووووووو(با گریه )
*کوک پشتش بود و برگش سمت ات ات زمین افتاده بود و داشت گریه میکرد و کوک رفت دستشو گرفت
کوک:یعنی تو بهم خیانت نکردی و خودت بچمو نکشتی ارههههه(با بغض)
ات:فکر کردی من بچمو میکشم بعد به کسی که دوسش دارم خیانت میکنمممممممممممممم
*کوک ات رو بغل کرد
ات:ولم کن اشغالللللل
کوک:دیگه ولت نمیکنم
ات😭
کوک:گریه نکن
ات:باشه😥
*-کوک ات رو برد تو یکی از خونه هاش که چند روز اونجا بود که کوک زمانی که پیشش بود مشکوک بود برای همین ات رفت سر از کارش در بیاره که فهمیدم کوک و لونا ازدواج کردن و بچه هم دارن وقتی فهمیدم میخواستم بمیرم من الان ۲۰ سالمه تو این پنچ سال فقط به کوک فکر میکردم و اون اون هرزه بچمو ازم گرفت وقتی فهمیدم حالم خیلی بد بود تو خیابونا میگشتم که دیدم ساعت ۲ شبه هیچ نفهمیدم و سیاهی...
۶.۶k
۱۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.