p¹⁰🥀
جیمین « توی راه بودم تقریبا ۲۰ کیلومتر دیگه به بندر میرسیدیم....طبق اطلاعاتی که کای برام فرستاده بود هنوز درحال بارگیری بودند...در همین هین گوشیم زنگ خورد....با دیدن شماره مکس ابروهام پرید...خدانکنه دخترا رو پیدا کرده باشه....گوشی رو وصل کردم...بله مکس
مکس « قربان خانم باهیه و رز پیدا شدند و..ولی...
جیمین « ولی چی؟!
مکس « خانم جنی حالشون خوب نیست....
جیمین «چ...چی میگی؟!
مکس « وقتی دخترا رو به عمارت اوردم پیش عموتون محافظی که دم اتاق خواهرتون بود آشفته خبر داد که میخواستند وعده غذاییشون رو براشون ببرند که با جسم بیهوششون مواجه شدند...اقای جانگ (جیهوپ) رو خبر کردیم و توی راه هستند....
جیمین « لعنتی! کای باید حواسش به هک و اطلاعات سایه میبود اما جنی...با این فکر که چه یونگ و باهیه و مکس و هوسوک هیونگ مراقبشن قلبم اروم میگرفت ولی بازم...خیلی وقت بود جنی رو ندیده بودم و از حالش خبر نداشتم....سعی کردم بیخیال افکارم بشم و روی ماموریت تمرکز کنم...با صدای راننده به خودم اومدم...اره رسیده بودیم به بندر...افراد همه مسلح بودند....به محض پیاده شدن افرادم صدای تیر اندازی شروع شد...خب لاقل از افراد نظامی و اسلحه بدست شانس اورده بودم....بدون هیچ ترسی از میونشون رد میشدم و تیر رو به کسایی که منو هدف میگرفتند نشونه میگرفتم....به اسکله رسیدم...چند تا از افرادمم باهام بودند...لشکرشون رو کشتیم ولی چهارنفری زنده بودن با کسی که فک کنم سردستشون بود...ولی همشون ماسک زده بودند....معلوم بود خیلی حرفه این چون بیشتر افرادم رو زخمی کردند...اون کسی که بنظر رئیس تیم میومد داد زد و گفت
یونگی « دو تن باقی مونده رو توی دریا بندازین...عقب نشینی میکنیم!
تن صداش برام آشنا بود...پوزخندی زدم و اسلحمو سمتش گرفتم....انقدر ترسویی؟؟
یونگی « بخاطر قوانین مافیایی و تشخیص هویت چهره اونم ماسک زده بود ولی چشاش برام آشنا بود...تفنگمو به سمت مغزش نشونه گرفتم...مطمئن باش قبل اینکه تو بخوای دستتو روی ماشه ببری مغزت این وسطه!
جیمین « پوزخندی زدمو تفنگم رو به قصد اینکه میخوام بندازم زمین پایین بردم و توی یک صدم ثانیه تیری به پاش زدم...یک دقیقه نشده بود که صدای تیر اندازی اومد...تیم های کمکیشون رسیده بودن...به اون وی بگو با بدکسی دز افتاده....چند تا تیر به افراد کنارش زدم و بقیه درگیری رو به افراد سپردم....سوار ماشین شدم و به سمت پایگاه هکمون توی مرز سئول راه افتادم...
کای « مشترک مورد نظر خاموش میباشد....
عصبی تلفن رو روی زمین انداختم...لنتی...هیونگ و لیان وارد اتاق شدند...چیشدـ؟
جیمین « بیا صداشو ضبط کردم...ببین میتونی کاری کنی؟...
_کای گوشی رو از جیمین گرفت...جیمین نگاهش به گوشی خورد شده روی زمین افتاد...
جیمین « باز چیشده...
کای «...
مکس « قربان خانم باهیه و رز پیدا شدند و..ولی...
جیمین « ولی چی؟!
مکس « خانم جنی حالشون خوب نیست....
جیمین «چ...چی میگی؟!
مکس « وقتی دخترا رو به عمارت اوردم پیش عموتون محافظی که دم اتاق خواهرتون بود آشفته خبر داد که میخواستند وعده غذاییشون رو براشون ببرند که با جسم بیهوششون مواجه شدند...اقای جانگ (جیهوپ) رو خبر کردیم و توی راه هستند....
جیمین « لعنتی! کای باید حواسش به هک و اطلاعات سایه میبود اما جنی...با این فکر که چه یونگ و باهیه و مکس و هوسوک هیونگ مراقبشن قلبم اروم میگرفت ولی بازم...خیلی وقت بود جنی رو ندیده بودم و از حالش خبر نداشتم....سعی کردم بیخیال افکارم بشم و روی ماموریت تمرکز کنم...با صدای راننده به خودم اومدم...اره رسیده بودیم به بندر...افراد همه مسلح بودند....به محض پیاده شدن افرادم صدای تیر اندازی شروع شد...خب لاقل از افراد نظامی و اسلحه بدست شانس اورده بودم....بدون هیچ ترسی از میونشون رد میشدم و تیر رو به کسایی که منو هدف میگرفتند نشونه میگرفتم....به اسکله رسیدم...چند تا از افرادمم باهام بودند...لشکرشون رو کشتیم ولی چهارنفری زنده بودن با کسی که فک کنم سردستشون بود...ولی همشون ماسک زده بودند....معلوم بود خیلی حرفه این چون بیشتر افرادم رو زخمی کردند...اون کسی که بنظر رئیس تیم میومد داد زد و گفت
یونگی « دو تن باقی مونده رو توی دریا بندازین...عقب نشینی میکنیم!
تن صداش برام آشنا بود...پوزخندی زدم و اسلحمو سمتش گرفتم....انقدر ترسویی؟؟
یونگی « بخاطر قوانین مافیایی و تشخیص هویت چهره اونم ماسک زده بود ولی چشاش برام آشنا بود...تفنگمو به سمت مغزش نشونه گرفتم...مطمئن باش قبل اینکه تو بخوای دستتو روی ماشه ببری مغزت این وسطه!
جیمین « پوزخندی زدمو تفنگم رو به قصد اینکه میخوام بندازم زمین پایین بردم و توی یک صدم ثانیه تیری به پاش زدم...یک دقیقه نشده بود که صدای تیر اندازی اومد...تیم های کمکیشون رسیده بودن...به اون وی بگو با بدکسی دز افتاده....چند تا تیر به افراد کنارش زدم و بقیه درگیری رو به افراد سپردم....سوار ماشین شدم و به سمت پایگاه هکمون توی مرز سئول راه افتادم...
کای « مشترک مورد نظر خاموش میباشد....
عصبی تلفن رو روی زمین انداختم...لنتی...هیونگ و لیان وارد اتاق شدند...چیشدـ؟
جیمین « بیا صداشو ضبط کردم...ببین میتونی کاری کنی؟...
_کای گوشی رو از جیمین گرفت...جیمین نگاهش به گوشی خورد شده روی زمین افتاد...
جیمین « باز چیشده...
کای «...
۴۲.۶k
۱۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.