گمشده در کتاب ( پارت 2)
گمشده در کتاب :]
پارت 2
انقد تو شک بودم که حواسم نبود پخش زمینم که یهو یکی داد زد
= سان هی دیوونه شدی ؟ پاشووو اماده شو تا بدبخت نشدیم ...
با هودم گفتم من این داستانو تغیررررر میدممم
رفتم و لباس خدمتکارا رو پوشیدم و تمرکز کردم روی چیزایی که خونده بودم همراه دختره جلوییم راه افتادیم که یه صننه برام مرور شد ... دختر جلویی پاش به پله گیر کرد و سینی از توی دستش و افتاد تنبیه شد ... که یهو پای دختره رفت روی همون ای قرار بود روش بخوره زمین همین که اومد بخوره زمین از پشت بغلش کردم و کشیدمش سمت خودم دختره که قلبش داشت میومد تو دهنش گفت :
= سان هی خیلییی ممنون نزدیک بود بخورم زمین
و کلی تشکر کرد نفس عمیقی کشیدم و با لبخند گفتم
- بیاین تغیرش بدیمممم
که یهو دختره گفت :
= چی چیو ؟
- عم هیچی منظوری نداشتم و خندیدم
رفتم اشپزخونه و یه سینی گرفتم و رفتم سمت میز مردی که ارباب بود ( البته تو رمان پسرش قرار بود یه بلایی سرم بیاره ) همین که اومدم بشقابو بزارم یه صحنه اومد جلو چشمام : ( بشقابی که گذاشتم به جام خورد و ریخت روی ارباب و بدبختی ... ) نفس عمیقی کشیدم و جام رو برداشتم و گذاشتم یه جای دیگه و بشقابو گذاشتم سر جاش ... خداروشکر هیچی نشکست و سرمو انداختم پایین و راه افتادم تو رهاه رو که صحنه بعدی تداعی شد : ( صدای جیغ و ناله میومد که کنجکاو شدم ... رفتم سمت اتاق که دیدم ارباب جوان که رو به پشت بود و صورتشو ندیدم داشت به یکی از خدمتکارا شلاق میزد که برگشت سمت من روی صورتش ماسک بود و گفت : نکنه تو هم میخای ؟ اومدم برم که دستمو گرفت و کشید تو ... ) که یهو صدای جیغ بلند شدم تو دلم گفتم : دختره فضول غلط اضافه نکن اصن به تو چه ؟ و از یه حادثه دیگه جلوگیری کردم که یهو سرم خورد به سینه یکی ...
پارت 2
انقد تو شک بودم که حواسم نبود پخش زمینم که یهو یکی داد زد
= سان هی دیوونه شدی ؟ پاشووو اماده شو تا بدبخت نشدیم ...
با هودم گفتم من این داستانو تغیررررر میدممم
رفتم و لباس خدمتکارا رو پوشیدم و تمرکز کردم روی چیزایی که خونده بودم همراه دختره جلوییم راه افتادیم که یه صننه برام مرور شد ... دختر جلویی پاش به پله گیر کرد و سینی از توی دستش و افتاد تنبیه شد ... که یهو پای دختره رفت روی همون ای قرار بود روش بخوره زمین همین که اومد بخوره زمین از پشت بغلش کردم و کشیدمش سمت خودم دختره که قلبش داشت میومد تو دهنش گفت :
= سان هی خیلییی ممنون نزدیک بود بخورم زمین
و کلی تشکر کرد نفس عمیقی کشیدم و با لبخند گفتم
- بیاین تغیرش بدیمممم
که یهو دختره گفت :
= چی چیو ؟
- عم هیچی منظوری نداشتم و خندیدم
رفتم اشپزخونه و یه سینی گرفتم و رفتم سمت میز مردی که ارباب بود ( البته تو رمان پسرش قرار بود یه بلایی سرم بیاره ) همین که اومدم بشقابو بزارم یه صحنه اومد جلو چشمام : ( بشقابی که گذاشتم به جام خورد و ریخت روی ارباب و بدبختی ... ) نفس عمیقی کشیدم و جام رو برداشتم و گذاشتم یه جای دیگه و بشقابو گذاشتم سر جاش ... خداروشکر هیچی نشکست و سرمو انداختم پایین و راه افتادم تو رهاه رو که صحنه بعدی تداعی شد : ( صدای جیغ و ناله میومد که کنجکاو شدم ... رفتم سمت اتاق که دیدم ارباب جوان که رو به پشت بود و صورتشو ندیدم داشت به یکی از خدمتکارا شلاق میزد که برگشت سمت من روی صورتش ماسک بود و گفت : نکنه تو هم میخای ؟ اومدم برم که دستمو گرفت و کشید تو ... ) که یهو صدای جیغ بلند شدم تو دلم گفتم : دختره فضول غلط اضافه نکن اصن به تو چه ؟ و از یه حادثه دیگه جلوگیری کردم که یهو سرم خورد به سینه یکی ...
۲۱.۹k
۱۲ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.