پارت۱۵۱
- اذيت نکن خره من خوشحالم ضد حال نزن ديگه.
- چي شده باز؟
- داره يه اتفاقايي ميفته فکر کنم.
- چه اتفاقي؟ در مورد اردلان؟!
- آره.
- چي شــــــده؟
- بعد از اون روز که ديدمش خو ديگه نديده بودمش تا اين که امروز زنگ زد خونه مون.
نشستم لب تخت و با هيجان گفتم:
- خب خب...
- تا ديدم شماره اونه اول خواستم شيرجه برم رو گوشي بعد ياد حرفاي تو افتادم، براي همينم مامانم و صدا کردم و و گفتم مامان بيا گوشي رو بردار فکر کنم اردلانه.
- باريکلا، خب؟
- هيچي ديگه، مامانم گوشي رو برداشت و بعد از سلام و احوالپرسي معلوم شد آقا زنگ زدن دعوتمون کنن همه با هم جمعه صبح بريم کوه.
- راست مي گي؟!
- آره به خدا. کاراي هرگز نکرده! اون وقتم که باهاش بودم از اين کارا نمي کرد.
- مامانت قبول کردن؟
- مامانم مي خواست قبول کنه ولي اگه بدوني من چي کار کردم ترســـــا؟
- چي کار کردي؟
- گفتم بگو شبنم درس داره نمي تونه بياد.
غش غش خنديدم و گفتم:
- نکبت و نگاه! حرفه اي شديا!
- آره به خدا، داشتم مي مردما ولي ديگه اين و گفتم.
- خب؟
- هيچي اونم نه گذاشت نه برداشت گفت خاله جون اين اول ترميه کي درس داره؟! داره بهونه مي ياره خواهشا راضيش کنين و بياين چون قراره همه باشيم. اگه شما نباشين خيلي بد مي شه. مامانم گفت حالا تا ببينم چي مي شه خاله.
- ايول!
- خوب کاري کردم؟!
- دمت درست دختر خوب، کارت حرف نداشت!
- حالا جمعه احتمالا مي خوايم بريم. چي کار کنم به نظرت؟
- همون کاري که تا الان کردي. مغرور باش، غرورش و له کن، بشکنش، تا اون وقت بياد جلو.
- باشه. اول فکر مي کردم کارايي که مي گي بکن فقط اون و از من دورتر مي کنه ولي حالا دارم واقعا جوابش و به چشم مي بينم.
- از بس خري که منو دست کم مي گيري.
- خيلي خب خانــــــوم! ببخشيد شما به کوچيکي خودتون. راستي از آقاتون چه خبر؟ خوش مي گذره؟
- اي بد نيست. خوش که نه ولي دارم حال مي کنم. انگار افتادم توي يه بازي قشنگ.
- پس خوشت اومده.
- چي شده باز؟
- داره يه اتفاقايي ميفته فکر کنم.
- چه اتفاقي؟ در مورد اردلان؟!
- آره.
- چي شــــــده؟
- بعد از اون روز که ديدمش خو ديگه نديده بودمش تا اين که امروز زنگ زد خونه مون.
نشستم لب تخت و با هيجان گفتم:
- خب خب...
- تا ديدم شماره اونه اول خواستم شيرجه برم رو گوشي بعد ياد حرفاي تو افتادم، براي همينم مامانم و صدا کردم و و گفتم مامان بيا گوشي رو بردار فکر کنم اردلانه.
- باريکلا، خب؟
- هيچي ديگه، مامانم گوشي رو برداشت و بعد از سلام و احوالپرسي معلوم شد آقا زنگ زدن دعوتمون کنن همه با هم جمعه صبح بريم کوه.
- راست مي گي؟!
- آره به خدا. کاراي هرگز نکرده! اون وقتم که باهاش بودم از اين کارا نمي کرد.
- مامانت قبول کردن؟
- مامانم مي خواست قبول کنه ولي اگه بدوني من چي کار کردم ترســـــا؟
- چي کار کردي؟
- گفتم بگو شبنم درس داره نمي تونه بياد.
غش غش خنديدم و گفتم:
- نکبت و نگاه! حرفه اي شديا!
- آره به خدا، داشتم مي مردما ولي ديگه اين و گفتم.
- خب؟
- هيچي اونم نه گذاشت نه برداشت گفت خاله جون اين اول ترميه کي درس داره؟! داره بهونه مي ياره خواهشا راضيش کنين و بياين چون قراره همه باشيم. اگه شما نباشين خيلي بد مي شه. مامانم گفت حالا تا ببينم چي مي شه خاله.
- ايول!
- خوب کاري کردم؟!
- دمت درست دختر خوب، کارت حرف نداشت!
- حالا جمعه احتمالا مي خوايم بريم. چي کار کنم به نظرت؟
- همون کاري که تا الان کردي. مغرور باش، غرورش و له کن، بشکنش، تا اون وقت بياد جلو.
- باشه. اول فکر مي کردم کارايي که مي گي بکن فقط اون و از من دورتر مي کنه ولي حالا دارم واقعا جوابش و به چشم مي بينم.
- از بس خري که منو دست کم مي گيري.
- خيلي خب خانــــــوم! ببخشيد شما به کوچيکي خودتون. راستي از آقاتون چه خبر؟ خوش مي گذره؟
- اي بد نيست. خوش که نه ولي دارم حال مي کنم. انگار افتادم توي يه بازي قشنگ.
- پس خوشت اومده.
۳۳۶
۰۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.