بالهای فرشته قسمت ۸:
به در تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم رفتم توی حیاط تا کمی هوا بخورم روی پله ها نشستم و به ستاره ای که میدرخشید نگاه کردم،انگار که اون ستاره درخشان نشونه ای از آسلی بود
گفتم:خانم آسلی!شما اینجایید؟اگر متوجه صدای من هستید.....میخواستم چیزی رو به شما بگم چانسا الان بزرگ شده احتمالا میبینید چقدر خوشگل شده درست مثل شما به یه فرشته تبدیل شده امیدوارم متوجه گذشت این ۱۲ سال بوده باشید متاسفم میدونم خبر خوشی نیست اما چانسا بعد از اون تصادف بیناییش رو از دست داده اما نگران نباشید من مواظبشم نمیذارم اتفاقی براش بیوفته کاری میکنم دوباره بیناییش رو بدست بیاره راستش رو بخواید اونو مثل دختر خودم بزرگ میکنم امیدوارم بتونم اعتمادتون رو جلب کنم ای کاش شماهم اینجا بودید اون آرزو داره شمارو ببینه مطمئنم اگر اینجا بودید این اتفاقات رخ نمیداد اگر شما پیشش باشید اون دیگه به من احتیاجی نداره ای کاش اون میتونست پدر واقعیشو پدر صدا بزنه نه یه پسر فقیر رو! ولی مطمئن باشید من نمیذارم اون کمبودی رو احساس کنه و نمیذارم حس کنه زندگی فقیرانه ای رو تجربه میکنه اگر من هم پولدار بودم بیشتر از این ها براش فراهم میکردم فعلا همین قدر در توانم هست اما تلاش میکنم تا زندگی بهتری براش بسازم پس....من دیگه میرم
یهو باد خنکی وزید که یهو شوکه شد حس کردم آسلی پشت سرم ایستاده برگشتم اما کسی نبود سریع رفتم داخل و درو بستم و به در تکیه دادم و سپس به اتاقم رفتم و خوابیدم عکس آسلی روی میز کنار تخت چانسا بود از عکس بیرون اومد و از خونه بیرون رفت سپس دم عمارتی ایستاد و نگاهی به عمارت کرد از در داخل رفت و به اتاق مردی رفت اون مرد صاحب رستوران بزرگ و مشهوری بود آسلی به مرد نگاه کرد وارد خوابش شده بود آسلی نگاهی به کت مرد که به چوب لباسی بود نگاه کرد اسمش روی کارتش بود
آسلی:آقای کانگ!
مرد توی خواب زمزمه کرد:تو کی هستی؟
آسلی:اون آشپزی که اخراج کردید رو بخاطر دارید؟بهتره امیدتان رو از دست ندید چون هنوز یه آشپز معرکه وجود داره که کشفش نکردید فردا دم خونه اون برید ازش خواهش کنید که بیاد و توی رستورانتون کار کنه
آسلی هم آدرسه خونه رو گفت و رفت از عمارت خارج شد مرد از خواب پرید
مرد:چی؟اون زن کی بود؟یه فرشته بود؟آشپز معرکه؟اون کیه؟
مرد هم سریع آدرسی که شنیده بود رو یادداشت کرد
مرد:اوه خدای من خودشه اون آشپز!آره خودشه!اون زن یه فرشتس! فرشته!
مرد هم که ذوق زده شده بود با کمال تعجب که اون آشپز کیه خوابید ، فردا صبح که چانسا رو بردم مدرسه خونه برگشتم و روی مبل نشستم توی فکر بودم که زنگ در خورد تعجب کردم کسی خونه ی مارو بلد نیست ما که توی آپارتمان هم زندگی نمیکنیم یعنی کی اومده؟ رفتم درو باز کردم
گفتم:خانم آسلی!شما اینجایید؟اگر متوجه صدای من هستید.....میخواستم چیزی رو به شما بگم چانسا الان بزرگ شده احتمالا میبینید چقدر خوشگل شده درست مثل شما به یه فرشته تبدیل شده امیدوارم متوجه گذشت این ۱۲ سال بوده باشید متاسفم میدونم خبر خوشی نیست اما چانسا بعد از اون تصادف بیناییش رو از دست داده اما نگران نباشید من مواظبشم نمیذارم اتفاقی براش بیوفته کاری میکنم دوباره بیناییش رو بدست بیاره راستش رو بخواید اونو مثل دختر خودم بزرگ میکنم امیدوارم بتونم اعتمادتون رو جلب کنم ای کاش شماهم اینجا بودید اون آرزو داره شمارو ببینه مطمئنم اگر اینجا بودید این اتفاقات رخ نمیداد اگر شما پیشش باشید اون دیگه به من احتیاجی نداره ای کاش اون میتونست پدر واقعیشو پدر صدا بزنه نه یه پسر فقیر رو! ولی مطمئن باشید من نمیذارم اون کمبودی رو احساس کنه و نمیذارم حس کنه زندگی فقیرانه ای رو تجربه میکنه اگر من هم پولدار بودم بیشتر از این ها براش فراهم میکردم فعلا همین قدر در توانم هست اما تلاش میکنم تا زندگی بهتری براش بسازم پس....من دیگه میرم
یهو باد خنکی وزید که یهو شوکه شد حس کردم آسلی پشت سرم ایستاده برگشتم اما کسی نبود سریع رفتم داخل و درو بستم و به در تکیه دادم و سپس به اتاقم رفتم و خوابیدم عکس آسلی روی میز کنار تخت چانسا بود از عکس بیرون اومد و از خونه بیرون رفت سپس دم عمارتی ایستاد و نگاهی به عمارت کرد از در داخل رفت و به اتاق مردی رفت اون مرد صاحب رستوران بزرگ و مشهوری بود آسلی به مرد نگاه کرد وارد خوابش شده بود آسلی نگاهی به کت مرد که به چوب لباسی بود نگاه کرد اسمش روی کارتش بود
آسلی:آقای کانگ!
مرد توی خواب زمزمه کرد:تو کی هستی؟
آسلی:اون آشپزی که اخراج کردید رو بخاطر دارید؟بهتره امیدتان رو از دست ندید چون هنوز یه آشپز معرکه وجود داره که کشفش نکردید فردا دم خونه اون برید ازش خواهش کنید که بیاد و توی رستورانتون کار کنه
آسلی هم آدرسه خونه رو گفت و رفت از عمارت خارج شد مرد از خواب پرید
مرد:چی؟اون زن کی بود؟یه فرشته بود؟آشپز معرکه؟اون کیه؟
مرد هم سریع آدرسی که شنیده بود رو یادداشت کرد
مرد:اوه خدای من خودشه اون آشپز!آره خودشه!اون زن یه فرشتس! فرشته!
مرد هم که ذوق زده شده بود با کمال تعجب که اون آشپز کیه خوابید ، فردا صبح که چانسا رو بردم مدرسه خونه برگشتم و روی مبل نشستم توی فکر بودم که زنگ در خورد تعجب کردم کسی خونه ی مارو بلد نیست ما که توی آپارتمان هم زندگی نمیکنیم یعنی کی اومده؟ رفتم درو باز کردم
۱.۰k
۱۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.