باران خون p61
ناکهان مه سیا دوباره حلقه شد و مانند گرد بادی دور خودش میچرخید و سیع داشت بر ان دیوار محافظ غلبه و از ان عبور کند ناگهان صدای غرشی همه را ترساند ا/ت که با ترس به گرد باد نگاه میکرد از جایش بلند شد و به سمت دیوار نامرئی قدم برداشت همان طور که از نامجون دور تر میشد مه سیاه به معشوقش نزدیک تر میشد
کوک: از کنارش نرو وگرنه ممکنه...
ناگهان مه سفید رنگی کنار ا/ت ظاهر شد و او را به سمت مه سیاه رنگ هل میداد
ا/ت: م..من .می..میترسم
کوک:دستتو به سمتش ببر
ا/ت با هزاران استرس و قطره اشکهایی که از گونه های سرخش میبارید به جئون اعتماد کرد و دست لرزانش را به سوی مه سیاه داراز کرد
مه در هوا پراکنده شد و دست ا/ت بر روی سینه سونگمین میلرزید
سونگمین در میان مه پنهان شده بود و خشم زیادی را میتوانست در چشمانش دید ایا اون میخواهد انتقام بگیرد؟
ا/ت: دا..داری چ..چیکار میکنی؟
سونگمین: چرا تلسم رو ازاد کردی؟
ا/ت: مع..معلوم هست داری چی م..میگی؟
سونگمین: برو کنار
ا/ت: نه...چرا؟
سونگمین: برو کنار وگرنه اسیب میبینی
ا/ت: تو میخوای چیکار کنی؟
سونگمین: میخوام بهترین دوستمو بکشم
ا/ت: حالت خوبه؟لطفا منو اذیت نکن
سونگمین: چرا تورو اذیت کنم؟ من فقط میخوام چیزی رو که مال خودمه رو پس بگیرم
ا/ت: کمکم میکنی
سونگمین:؟
ا/ت: چیکار کنم بهوش بیاد؟
سونگمین: دیگه لازم نیست بهوش بیاد اون دیگه قرار نیست بیدار بشه
ا/ت:چرا رو مخم راه میری؟
سونگمین: پس بیا یکم منتقی بجنگیم
ا/ت:؟
سونگمین: کمکت میکنم نامجون رو نجات بدی ولی وقتی که بهوش اومد باید باهم مباررزه کنیم کسی که ببره تو برای اونی
ا/ت: با..باشه
کوک: قبلش یکم فکر کن
ا/ت: نه،قبوله...کمکم کن
سونگمین: باشه
ا/ت که حاظر بود هر کاری برای جون عشقش انجام بده پیشنهاد سونگمین رو قبول کرد
از اونجایی که سونگمین اجازه ورود به دیوار رو نداشت دست ا/ت رو گرفت تا با استفاده از ا/ت وارد حصار بشه
سونگمین بالای سر نامجون رفت و روی زانو هایش نشست ، دستش رو روی سر نامجون گزاشت و زمزمه کرد{گذشته را رها کن اینده را بنگر}
نور سفیدی از دستان سونگمین پدید امد و چشمان بادامی و شرابی رنگ خون اشام قصه باز شد و خودش را در بغل معشوقش دید ا/ت با خوشحالی معشوقش را در بغل کشید بقیه هم مانند ا/ت خوشحال بودند غیر از خود او{ منظورم نامجونه}
نامجون:این اینجا چی میخواد
ا/ت: توضیح میدم...
سونگمین: نه نمیخاد ، من میرم
ا/ت: چی! ولی تو...
سونگمین: قابلی نداشت من وظیفمو انجام دادم هی رفیق راستی خوشحالم قدرت هاتو پس گرفتی
شونگمین راهش رو کچ کرد و همان طور که بغض درون گلویش را قورت میداد از انجا فاصله گرفت و دور شد ا/ت با تعجب بسیاری او را نگاه میکرد میگویند سونگمین عشقش را با کسی که دوست نداشت تنها گذاشت چون دید سرنوشت از کسی دستور نمیگیرد اون ایمان دارد که میتواند یه دوست خوب برای اون{ ا/ت} باشی
این هنوز پایان داستان نیست!{ اساید دو رو از دست نده همینجوری گذاشتم حال کنی}
7 روز بعد
سالن عروسی...
کوک: از کنارش نرو وگرنه ممکنه...
ناگهان مه سفید رنگی کنار ا/ت ظاهر شد و او را به سمت مه سیاه رنگ هل میداد
ا/ت: م..من .می..میترسم
کوک:دستتو به سمتش ببر
ا/ت با هزاران استرس و قطره اشکهایی که از گونه های سرخش میبارید به جئون اعتماد کرد و دست لرزانش را به سوی مه سیاه داراز کرد
مه در هوا پراکنده شد و دست ا/ت بر روی سینه سونگمین میلرزید
سونگمین در میان مه پنهان شده بود و خشم زیادی را میتوانست در چشمانش دید ایا اون میخواهد انتقام بگیرد؟
ا/ت: دا..داری چ..چیکار میکنی؟
سونگمین: چرا تلسم رو ازاد کردی؟
ا/ت: مع..معلوم هست داری چی م..میگی؟
سونگمین: برو کنار
ا/ت: نه...چرا؟
سونگمین: برو کنار وگرنه اسیب میبینی
ا/ت: تو میخوای چیکار کنی؟
سونگمین: میخوام بهترین دوستمو بکشم
ا/ت: حالت خوبه؟لطفا منو اذیت نکن
سونگمین: چرا تورو اذیت کنم؟ من فقط میخوام چیزی رو که مال خودمه رو پس بگیرم
ا/ت: کمکم میکنی
سونگمین:؟
ا/ت: چیکار کنم بهوش بیاد؟
سونگمین: دیگه لازم نیست بهوش بیاد اون دیگه قرار نیست بیدار بشه
ا/ت:چرا رو مخم راه میری؟
سونگمین: پس بیا یکم منتقی بجنگیم
ا/ت:؟
سونگمین: کمکت میکنم نامجون رو نجات بدی ولی وقتی که بهوش اومد باید باهم مباررزه کنیم کسی که ببره تو برای اونی
ا/ت: با..باشه
کوک: قبلش یکم فکر کن
ا/ت: نه،قبوله...کمکم کن
سونگمین: باشه
ا/ت که حاظر بود هر کاری برای جون عشقش انجام بده پیشنهاد سونگمین رو قبول کرد
از اونجایی که سونگمین اجازه ورود به دیوار رو نداشت دست ا/ت رو گرفت تا با استفاده از ا/ت وارد حصار بشه
سونگمین بالای سر نامجون رفت و روی زانو هایش نشست ، دستش رو روی سر نامجون گزاشت و زمزمه کرد{گذشته را رها کن اینده را بنگر}
نور سفیدی از دستان سونگمین پدید امد و چشمان بادامی و شرابی رنگ خون اشام قصه باز شد و خودش را در بغل معشوقش دید ا/ت با خوشحالی معشوقش را در بغل کشید بقیه هم مانند ا/ت خوشحال بودند غیر از خود او{ منظورم نامجونه}
نامجون:این اینجا چی میخواد
ا/ت: توضیح میدم...
سونگمین: نه نمیخاد ، من میرم
ا/ت: چی! ولی تو...
سونگمین: قابلی نداشت من وظیفمو انجام دادم هی رفیق راستی خوشحالم قدرت هاتو پس گرفتی
شونگمین راهش رو کچ کرد و همان طور که بغض درون گلویش را قورت میداد از انجا فاصله گرفت و دور شد ا/ت با تعجب بسیاری او را نگاه میکرد میگویند سونگمین عشقش را با کسی که دوست نداشت تنها گذاشت چون دید سرنوشت از کسی دستور نمیگیرد اون ایمان دارد که میتواند یه دوست خوب برای اون{ ا/ت} باشی
این هنوز پایان داستان نیست!{ اساید دو رو از دست نده همینجوری گذاشتم حال کنی}
7 روز بعد
سالن عروسی...
۴.۶k
۰۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.