مافیای سختگیر فصل دوم part 5
ا.ت ویو
بعد از غذا با کوک نششستیم روی مبل که یهو کوک اومد نزدیکم و خواست گردنم را ببوسه ... نمیدونم چرا اما اومدم عقب و جونگ کوک با دیدن این کارم شوکه شد و ازم جدا شد و گفت
کوک : چی شده .. ا.ت
ا.ت : نمیدونم .. کوک .. اما فکر کنم .. به زمان بیشتری نیاز دارم .. که واقعا ببخشمت ...
کوک : مگه .. من را نبخشیدی ا.ت ( یکم بغض)
ا.ت : ... نمیدونم ... اما .. من فقط تصمیم گرفتم که ازت .. طلاق نگیرم .. لطفاً برای اینکه .. واقعا ببخشمت ... یکم زمان بهم بده
کوک : .. با..شه ( بغض)
ا.ت ویو
نمیدونم چرا اما فکر کنم در رابطه با کوک... من فقط تصمیم گرفتم که ازش .. طلاق نگیرم اما هنوز .. نتونستم .. ببخشمش و به .. زمان بیشتری برای اینکه کوک را ببخشم نیاز دارم ..
کوک ویو
وقتی خواستم ا.ت را ببوسم .. نمیدونم چرا اما اون رفت کنار .. یکم ناراحت شدم اما بعد ا.ت گفت که به زمان بیشتری نیاز داره تا من را ببخشه .. و من هم قبول کردم .. و تصمیم گرفتم که بهش زمان بدم ...
( فلش بک به شب ، موقع خواب)
کوک ویو
اومدم داخل اتاق مشترکمون ... و دراز کشیدم روی تخت و منتظر ا.ت بودم تا بیاد .. بعد از چند دقیقه اومد و وقتی ا.ت اومد داخل چشمام را بستم و وانمود کردم که خوابیدم ... و انتظار داشتم که بیاد و بغلم کنه و بخوابه ... اما وقتی چشمام را باز کردم دیدم ... پشت به من خوابیده .. با دیدن اون لحظه... حتی یک لحظه هم چشمام را روی هم نزاشتم ... و نتونستم .. خوب بخوابم..
ا.ت ویو
شب موقع خواب... وقتی اومدم بالا داخل اتاق دیدم کوک روی تخت دراز کشیده و خوابه ... منم رفتم روی تخت و.. پشت به کوک خوابیدم ... نمیدونم چرا اما .. از اون چیزی که فکر میکردم بیشتر به زمان نیاز دارم .. تو افکار خودم بودم که یهو کوک گفت ....،
کوک : .. ا.ت
ا.ت : ...
ا.ت ویو
وقتی کوک صدام کرد .. خواستم وانمود کنم که خوابم اما بعد از اون چیزی گفت که مجبور شدم بگم بیدارم
کوک : .. دیگه ... دوسم نداری .. ا.ت ( بغض)
ا.ت : .. لطفاً این حرف را نزن ..کوک
کوک : پس ... چرا اینطوری رفتار .. میکنی ا.ت (بغض)
ا.ت : .. بهت که گفتم کوک .. من برای اینکه ببخشمت به زمان نیاز دارم ..
کوک : ... چقدر .. ( بغض)
ا.ت : لطفاً حدود چند .. روز بهم زمان بده ..
کوک : ... باشه .. اما لطفاً بیشتر از چند روز نشه ... ا.ت ( بغض)
ا.ت : باشه
کوک : الانم .. میشه فقط.. برای چند لحظه ... بغلت کنم .. ا.ت ( بغض )
ا.ت : ... با ..شه ( و اون طرفی شد و کوک ا.ت را کشید بغلش و محکم ا.ت را توی بغلش کشوند و توی بغل ا.ت یه نفس عمیق کشید و برای چند لحظه اون طوری بودند... کوک فکر میکرد که .. این آخرین بغل برای اون توی این چند روزه ... و با این فکر ا.ت را محکم تر بغل کرد و بعد از چند مین ازش جدا شد )
کوک: ممنونم .. ا.ت ( بغض)
ا.ت : خواهش .. میکنم ( و رفت عقب و خوابید )
( صبح )
کوک ویو
صبح از خواب بیدار شدم و دیدم ا.ت کنارم نیست ... بلند شدم و رفتم پایین و دیدم اجوما داره غذا را درست میکنه و ازش پرسیدم که ا.ت کجاست که گفت
کوک : صبح بخیر اجوما
اجوما : صبح بخیر پسرم
کوک : ا.ت کجاست
اجوما : گفت میخواد هوا بخوره و رفت داخل حیاط
کوک : .. باشه .. ممنون
کوک ویو
بیرون یکم سرد بود از داخل یه پتو برداشتم و رفتم داخل حیاط و دیدیم ا.ت نشسته روی تاب و انگار داره به یه چیزی فکر میکنه رفتم سمتش و ....
ا.ت ویو
صبح از خواب بیدار شدم و دیدم کوک خوابه.. اومدم پایین و به اجوما گفتم میرم داخل حیاط تا یکم هوا بخورم و اونم گفت باشه ... اومدم داخل حیاط و نشستم روی تاب و همینطوری داشتم فکر میکردم و توی افکار خودم بودم که یهو ... دیدم کوک بالا سرمه و برام پتو اورده
کوک : ( پتو را گذاشت روی شون ا.ت ) بیا هوا یکم سرده ( و نشست پیش ا.ت روی تاب )
ا.ت : ... ممنون
کوک : خواهش میکنم...
کوک : .. به چی فکر میکردی
ا.ت : ... راستش داشتم به ...
پارت ۵ تموم شد ✨🫠🙃🪽
لطفاً حمایییییتتتت کنید 🤍🌸🤍🌸
شرط
لایک: ۶۰
کامنت : ۵۰
بعد از غذا با کوک نششستیم روی مبل که یهو کوک اومد نزدیکم و خواست گردنم را ببوسه ... نمیدونم چرا اما اومدم عقب و جونگ کوک با دیدن این کارم شوکه شد و ازم جدا شد و گفت
کوک : چی شده .. ا.ت
ا.ت : نمیدونم .. کوک .. اما فکر کنم .. به زمان بیشتری نیاز دارم .. که واقعا ببخشمت ...
کوک : مگه .. من را نبخشیدی ا.ت ( یکم بغض)
ا.ت : ... نمیدونم ... اما .. من فقط تصمیم گرفتم که ازت .. طلاق نگیرم .. لطفاً برای اینکه .. واقعا ببخشمت ... یکم زمان بهم بده
کوک : .. با..شه ( بغض)
ا.ت ویو
نمیدونم چرا اما فکر کنم در رابطه با کوک... من فقط تصمیم گرفتم که ازش .. طلاق نگیرم اما هنوز .. نتونستم .. ببخشمش و به .. زمان بیشتری برای اینکه کوک را ببخشم نیاز دارم ..
کوک ویو
وقتی خواستم ا.ت را ببوسم .. نمیدونم چرا اما اون رفت کنار .. یکم ناراحت شدم اما بعد ا.ت گفت که به زمان بیشتری نیاز داره تا من را ببخشه .. و من هم قبول کردم .. و تصمیم گرفتم که بهش زمان بدم ...
( فلش بک به شب ، موقع خواب)
کوک ویو
اومدم داخل اتاق مشترکمون ... و دراز کشیدم روی تخت و منتظر ا.ت بودم تا بیاد .. بعد از چند دقیقه اومد و وقتی ا.ت اومد داخل چشمام را بستم و وانمود کردم که خوابیدم ... و انتظار داشتم که بیاد و بغلم کنه و بخوابه ... اما وقتی چشمام را باز کردم دیدم ... پشت به من خوابیده .. با دیدن اون لحظه... حتی یک لحظه هم چشمام را روی هم نزاشتم ... و نتونستم .. خوب بخوابم..
ا.ت ویو
شب موقع خواب... وقتی اومدم بالا داخل اتاق دیدم کوک روی تخت دراز کشیده و خوابه ... منم رفتم روی تخت و.. پشت به کوک خوابیدم ... نمیدونم چرا اما .. از اون چیزی که فکر میکردم بیشتر به زمان نیاز دارم .. تو افکار خودم بودم که یهو کوک گفت ....،
کوک : .. ا.ت
ا.ت : ...
ا.ت ویو
وقتی کوک صدام کرد .. خواستم وانمود کنم که خوابم اما بعد از اون چیزی گفت که مجبور شدم بگم بیدارم
کوک : .. دیگه ... دوسم نداری .. ا.ت ( بغض)
ا.ت : .. لطفاً این حرف را نزن ..کوک
کوک : پس ... چرا اینطوری رفتار .. میکنی ا.ت (بغض)
ا.ت : .. بهت که گفتم کوک .. من برای اینکه ببخشمت به زمان نیاز دارم ..
کوک : ... چقدر .. ( بغض)
ا.ت : لطفاً حدود چند .. روز بهم زمان بده ..
کوک : ... باشه .. اما لطفاً بیشتر از چند روز نشه ... ا.ت ( بغض)
ا.ت : باشه
کوک : الانم .. میشه فقط.. برای چند لحظه ... بغلت کنم .. ا.ت ( بغض )
ا.ت : ... با ..شه ( و اون طرفی شد و کوک ا.ت را کشید بغلش و محکم ا.ت را توی بغلش کشوند و توی بغل ا.ت یه نفس عمیق کشید و برای چند لحظه اون طوری بودند... کوک فکر میکرد که .. این آخرین بغل برای اون توی این چند روزه ... و با این فکر ا.ت را محکم تر بغل کرد و بعد از چند مین ازش جدا شد )
کوک: ممنونم .. ا.ت ( بغض)
ا.ت : خواهش .. میکنم ( و رفت عقب و خوابید )
( صبح )
کوک ویو
صبح از خواب بیدار شدم و دیدم ا.ت کنارم نیست ... بلند شدم و رفتم پایین و دیدم اجوما داره غذا را درست میکنه و ازش پرسیدم که ا.ت کجاست که گفت
کوک : صبح بخیر اجوما
اجوما : صبح بخیر پسرم
کوک : ا.ت کجاست
اجوما : گفت میخواد هوا بخوره و رفت داخل حیاط
کوک : .. باشه .. ممنون
کوک ویو
بیرون یکم سرد بود از داخل یه پتو برداشتم و رفتم داخل حیاط و دیدیم ا.ت نشسته روی تاب و انگار داره به یه چیزی فکر میکنه رفتم سمتش و ....
ا.ت ویو
صبح از خواب بیدار شدم و دیدم کوک خوابه.. اومدم پایین و به اجوما گفتم میرم داخل حیاط تا یکم هوا بخورم و اونم گفت باشه ... اومدم داخل حیاط و نشستم روی تاب و همینطوری داشتم فکر میکردم و توی افکار خودم بودم که یهو ... دیدم کوک بالا سرمه و برام پتو اورده
کوک : ( پتو را گذاشت روی شون ا.ت ) بیا هوا یکم سرده ( و نشست پیش ا.ت روی تاب )
ا.ت : ... ممنون
کوک : خواهش میکنم...
کوک : .. به چی فکر میکردی
ا.ت : ... راستش داشتم به ...
پارت ۵ تموم شد ✨🫠🙃🪽
لطفاً حمایییییتتتت کنید 🤍🌸🤍🌸
شرط
لایک: ۶۰
کامنت : ۵۰
۳۹.۹k
۲۵ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.