فیک یونگی پارت ۸
فردا صبح:
ویو یونگی
صبح از خواب بیدار شدم. چشمام قرمز بود و سرم درد میکرد. حالم خوب نبود. برای همین امروز نرفتم و دوباره خوابیدم که یهو صدای در اومد. نگاه کردم داداشم بود.
د.یونگی:نمیخوای بری مدرسه؟ دیرت میشه ها.
یونگی: حالم خوب نیست نمیرم.
د.یونگی:بخاطر دیشب؟
یونگی: گفتم حالم خوب نیست.
د. یونگی: باشه پس استراحت کن. خدافظ.
یونگی: خدافظ.
و از اتاق رفت بیرون. حالم خیلی بد بود اینقدر که حتی حس صحبت کردن نداشتم. چشمام رو بستم که دیشب یادم اومد و قطره اشکی ریخت روی بالشت.
چرا من اینقدر بد بختم؟
چرا هیچ کس دوستم نداره؟
چرا من نحثم؟
چرا نمی تونم به ارزوم برسم؟
چرا نمی زارن به ارزوم برسم؟
چرا مردم از من متنفرن؟
چرا؟
چرا من مگه چیکارشون کردم؟
همینطور داشتم از خودم سوال میپرسیدم که نفهمیدم کی خوابم برد......
لایک یادت نره😉
ویو یونگی
صبح از خواب بیدار شدم. چشمام قرمز بود و سرم درد میکرد. حالم خوب نبود. برای همین امروز نرفتم و دوباره خوابیدم که یهو صدای در اومد. نگاه کردم داداشم بود.
د.یونگی:نمیخوای بری مدرسه؟ دیرت میشه ها.
یونگی: حالم خوب نیست نمیرم.
د.یونگی:بخاطر دیشب؟
یونگی: گفتم حالم خوب نیست.
د. یونگی: باشه پس استراحت کن. خدافظ.
یونگی: خدافظ.
و از اتاق رفت بیرون. حالم خیلی بد بود اینقدر که حتی حس صحبت کردن نداشتم. چشمام رو بستم که دیشب یادم اومد و قطره اشکی ریخت روی بالشت.
چرا من اینقدر بد بختم؟
چرا هیچ کس دوستم نداره؟
چرا من نحثم؟
چرا نمی تونم به ارزوم برسم؟
چرا نمی زارن به ارزوم برسم؟
چرا مردم از من متنفرن؟
چرا؟
چرا من مگه چیکارشون کردم؟
همینطور داشتم از خودم سوال میپرسیدم که نفهمیدم کی خوابم برد......
لایک یادت نره😉
۱.۹k
۲۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.