رمان شعله های عشق (پارت 3)
_به گروه مافیا خوش اومدی..میکا
_ممنونم.....ایساگی
_خب قدم اول آشنا شدن با اعضای مافیاست.بنده مافیای ساده هستم و ادوارد هم جاسوس گاد فادرمونه
+من خودم زبون دارم
_باشه،میدونم
هنوز نمیدونم تصمیم درسته با نه ولی میدونم که قراره راضی باشم. یعنی هنوزم مامان بابام دنبالمن؟نه ولش کن،مهم نیست فعلا بايد به کار جدیدم برسم.
_خب نمیریم؟
_ چرا میریم فعلا منتظر ماشینیم
-چه ماشینی......
وقتی سرم رو به سمت خیابون برگرداندم،یک لیموزین مشکی باکلاس سر کوچه ای درش حضور داشتیم منتظر بود و بوق میزد که یهو ایساگی گفت: زود باش بیا سوار شو
_سوار چی؟
که یهو دیدم ادوارد رفت و سوار لیموزین شد منم با تعجب ایساگی رو همراهی کردم. بعد از نیم ساعت راننده ماشین رو رو به روی یه امارت بزرگ نگه داشت و ادوارد گفت: زود باشید پیاده شین
من با تعجب و شگفتی نگاهی به امارت انداختم به قدری بزرگ بود که میشد هزار نفر رو توش جا کرد یا شایدم بیشتر. وارد امارت که شدم انگار یه رستوران خیلی لوکس بود. دیدم که ادوارد وارد آشپز خونه شد منم با تعجب به دنبالش رفتم و دیدم که روی کاشیه دیوار رو مثل دکمه فشار میده و دیدم که یه در باز شد و و در باز شد صدای کلفت و مردانه ای از پشت در گفت: بیایید داخل....
#شعله_های_عشق
_ممنونم.....ایساگی
_خب قدم اول آشنا شدن با اعضای مافیاست.بنده مافیای ساده هستم و ادوارد هم جاسوس گاد فادرمونه
+من خودم زبون دارم
_باشه،میدونم
هنوز نمیدونم تصمیم درسته با نه ولی میدونم که قراره راضی باشم. یعنی هنوزم مامان بابام دنبالمن؟نه ولش کن،مهم نیست فعلا بايد به کار جدیدم برسم.
_خب نمیریم؟
_ چرا میریم فعلا منتظر ماشینیم
-چه ماشینی......
وقتی سرم رو به سمت خیابون برگرداندم،یک لیموزین مشکی باکلاس سر کوچه ای درش حضور داشتیم منتظر بود و بوق میزد که یهو ایساگی گفت: زود باش بیا سوار شو
_سوار چی؟
که یهو دیدم ادوارد رفت و سوار لیموزین شد منم با تعجب ایساگی رو همراهی کردم. بعد از نیم ساعت راننده ماشین رو رو به روی یه امارت بزرگ نگه داشت و ادوارد گفت: زود باشید پیاده شین
من با تعجب و شگفتی نگاهی به امارت انداختم به قدری بزرگ بود که میشد هزار نفر رو توش جا کرد یا شایدم بیشتر. وارد امارت که شدم انگار یه رستوران خیلی لوکس بود. دیدم که ادوارد وارد آشپز خونه شد منم با تعجب به دنبالش رفتم و دیدم که روی کاشیه دیوار رو مثل دکمه فشار میده و دیدم که یه در باز شد و و در باز شد صدای کلفت و مردانه ای از پشت در گفت: بیایید داخل....
#شعله_های_عشق
۱.۳k
۳۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.