زخم عشق پارت19(End)
اون فیلمی که ا.ت در حال تماشا کردن بود، باعث شد اتفاقی که حتی تصور کردنش هم از ذهن خطور نمیکنه، بیوفته. یا یه جورایی غیر ممکن به ممکن تبدیل شد... همون لحظه که ا.ت یه قدم برداشت، ال سی دی روشن شد و دوباره صدای جیغ همون زن اومد... توجه تهیونگ و ا.ت به ال سی دی پرت شد. ترسیده بودن چون کنترل اون ور بود و امکان نداشت ال سی دی روشن بشه. ا.ت با ترس و لرز دوباره سمت کنترل رفت و خاموشش کرد. دوباره تلویزیون روشن شد و باعث شد ا.ت با جیغ بره سمت آشپز خونه و به تهیونگ پناه ببره. تهیونگ گفت: تو همینجا باش. من میرم ببینم چی شده...
ا.ت با ترس و لرز سرشو تکون داد و میخکوب شد به زمین. تهیونگ رفت سمت کنترل و ال سی دی رو خاموش کرد. منتظر موند تا دوباره ال سی دی روشن بشه اما اتفاقی نیوفتاد. با لبخند سرشو برگردوند و رو به ا.ت گفت:
_حتما یه مشکلی وجود داشته... ببین الان خاموشه...
بلافاصله بعد از اتمام حرف تهیونگ دوباره تی وی روشن شدو این بار با صدایی که روی صد بود، زن داخل فیلم شروع کرد به جیغ زدن. عجیب بود چون توی فیلم، بعد از اولین جیغ، دختر ساکت میشه اما الان یه ریز داشت جیغ میزد! تهیونگ سریع رفت و از برق کشیدش ولی همچنان تلویزیون وصل بود و داشت جیغ میزد. تهیونگ که دیگه خسته شده بود گلدون روی میزو برداشت و با داد سمت تلویزیون پرت کرد. گلدون از این طرف وارد تلویزیون شد و نصفش ازون ور خارج شد... تهیونگ که نفس نفس میزد، با بهت به ا.ت نگاه کرد که از شدت ترس خون دماغ شده و بهش اهمیتی نمیده. چشماش رو بست و چند نفس عمیق کشید و دوباره چشماشو باز کرد. ا.ت در همون حالت مونده بود و لباسش از خون قرمز دماغش، سرخ شده بود. میخواست به سمت ا.ت بره اما پاهاش حرکت نمیکرد! میخواست دستشو بیاره بالا ولی مغزش فرمان صادر نمیکرد! چش شده بود؟ چرا ا.ت حرکتی نمیکرد؟ چرا پلک هاش بسته نمیشدن؟ تموم زورشو روی پاهاش متمرکز کرد تا راه بره... اما فقط یه سانتی میر تکون خورد. انگار یه چیز نامرئی جفتشون رو گرفته بود و نمیخواست اجازه بده که اونا حرکت کنند. چشمای ا.ت آروم آروم داشت بسته میشد و تهیونگ هم همینطور... بعد از مدتی چشم جفتشون باز شد. کجا بودن؟ اصلا اینجا کجا بود؟ چرا تا چشم کار میکنه فقط سفیده؟ میخواستن دستاشونو حرکت بدن و موفق هم شدن... دستاشونو بهم رسوندن و دستای همو گرفتن.
+تهیونگ؟ چه اتفاقی افتاده؟
_نمیدونم فقط میدونم در لحظه اخر نمیتونستم حرکت کنم و چشمام بسته شد. من رسما هیچ کنترلی رو بدنم نداشتم!
+م... من... میترسم... اینجا... کجاست؟
؟؟؟: به به به... بالاخره دوستامون بهوش اومدن... چه خبر؟ خوبید؟
_تو کجایی؟ کی هستی؟؟
؟؟؟: I'm worldwide handsome you know?
_آقای ورلد واید هندسام... کجایی؟ چرا نمیبینیمت؟
؟؟؟: قرار نیست منو ببینی... فقط بدونید بخاطر سرنوشت بدتون متأسفم... من تقصیری ندارم...شما به خونه و خانوادتون برمیگردید... فقط با این تفاوت که دیگه همو یادتون نمیاد!
_چی؟
+منظورت چیه؟
؟؟؟: به زودی میفهمید... من تقصیری ندارم این تقدیرتونه که مقصره...
بعدش ا.ت و تهیونگ و بیهوش شدند. وقتی چشم هاشونو باز کردند، روی تختشون بودند. ا.ت خمیازه ای کشید و از تخت پایین اومد... سمت سرویس رفت و دستو صورتشو شست و اومد بیرون.
+آجوما... صبحانه آمادس؟
✓بله دخترم آمادس. فقط زود بخور که به جلست برسی.
+جلسه؟ هااا اون جلسه... خیلی خب آجوما.
صبحانشو خورد و لباساشو پوشید و با رانندش به سمت محل قرار حرکت کرد.
_منشی لی؟
•بله آقای کیم؟
_همه چیز برای پذیرایی آمادست؟ پدرم کجاست؟
•آمادست. پدرتون توی راه هستند.
_خوبه... میخوام همه چیز به شکل خوبی برگزار بشه. همه ی مافیا ها اونجا حضور دارند.
•بله...
ات به محل قرار رسید و از ماشین پیاده شد. دنبال کسی بود که این جلسه رو تشکیل داده... ولی نمیدونست اون شخص، همون کسیه که توی 22 سالگیش قراره باهاش ازدواج کنه! یه چیزی رو فراموش کردیم که بگیم. ا.ت فردا تولد 18 سالگیشه و تهیونگ هم چند ماه دیگه 23 ساله میشه(: زمان به وقتی برگشت که تهیونگ اصلا ا.ت و ا.ت هم اصلا تهیونگ رو ندیده بود. اولین دیدارشون، توی اولین جلسه ی مافیایی ا.ت بود چون پدر و مادرش توسط تصادف مرده بودند و ا.ت باید به جای پدرش، مسئولیت باند رو به عهده میگرفت. اون هنوز بچه بود و تازه به سن قانونی رسیده بود ولی این چیزی از سرنوشتش رو تغییر نمیداد... اولین دیدار و برخورد تهیونگ و ا.ت، زمانی بود که ا.ت جلوشو ندید و محکم با تهیونگ برخورد کرد. تهیونگ هم اونو گرفتش و توی چشماش غرق شد... سرنوشت، دوباره اونهارو بهم رسوند فقط با این تفاوت که اون اتفاقات ترسناک تکرار نشدند و اونها به آرومی کنار هم زندگی کردند...
The end...
ا.ت با ترس و لرز سرشو تکون داد و میخکوب شد به زمین. تهیونگ رفت سمت کنترل و ال سی دی رو خاموش کرد. منتظر موند تا دوباره ال سی دی روشن بشه اما اتفاقی نیوفتاد. با لبخند سرشو برگردوند و رو به ا.ت گفت:
_حتما یه مشکلی وجود داشته... ببین الان خاموشه...
بلافاصله بعد از اتمام حرف تهیونگ دوباره تی وی روشن شدو این بار با صدایی که روی صد بود، زن داخل فیلم شروع کرد به جیغ زدن. عجیب بود چون توی فیلم، بعد از اولین جیغ، دختر ساکت میشه اما الان یه ریز داشت جیغ میزد! تهیونگ سریع رفت و از برق کشیدش ولی همچنان تلویزیون وصل بود و داشت جیغ میزد. تهیونگ که دیگه خسته شده بود گلدون روی میزو برداشت و با داد سمت تلویزیون پرت کرد. گلدون از این طرف وارد تلویزیون شد و نصفش ازون ور خارج شد... تهیونگ که نفس نفس میزد، با بهت به ا.ت نگاه کرد که از شدت ترس خون دماغ شده و بهش اهمیتی نمیده. چشماش رو بست و چند نفس عمیق کشید و دوباره چشماشو باز کرد. ا.ت در همون حالت مونده بود و لباسش از خون قرمز دماغش، سرخ شده بود. میخواست به سمت ا.ت بره اما پاهاش حرکت نمیکرد! میخواست دستشو بیاره بالا ولی مغزش فرمان صادر نمیکرد! چش شده بود؟ چرا ا.ت حرکتی نمیکرد؟ چرا پلک هاش بسته نمیشدن؟ تموم زورشو روی پاهاش متمرکز کرد تا راه بره... اما فقط یه سانتی میر تکون خورد. انگار یه چیز نامرئی جفتشون رو گرفته بود و نمیخواست اجازه بده که اونا حرکت کنند. چشمای ا.ت آروم آروم داشت بسته میشد و تهیونگ هم همینطور... بعد از مدتی چشم جفتشون باز شد. کجا بودن؟ اصلا اینجا کجا بود؟ چرا تا چشم کار میکنه فقط سفیده؟ میخواستن دستاشونو حرکت بدن و موفق هم شدن... دستاشونو بهم رسوندن و دستای همو گرفتن.
+تهیونگ؟ چه اتفاقی افتاده؟
_نمیدونم فقط میدونم در لحظه اخر نمیتونستم حرکت کنم و چشمام بسته شد. من رسما هیچ کنترلی رو بدنم نداشتم!
+م... من... میترسم... اینجا... کجاست؟
؟؟؟: به به به... بالاخره دوستامون بهوش اومدن... چه خبر؟ خوبید؟
_تو کجایی؟ کی هستی؟؟
؟؟؟: I'm worldwide handsome you know?
_آقای ورلد واید هندسام... کجایی؟ چرا نمیبینیمت؟
؟؟؟: قرار نیست منو ببینی... فقط بدونید بخاطر سرنوشت بدتون متأسفم... من تقصیری ندارم...شما به خونه و خانوادتون برمیگردید... فقط با این تفاوت که دیگه همو یادتون نمیاد!
_چی؟
+منظورت چیه؟
؟؟؟: به زودی میفهمید... من تقصیری ندارم این تقدیرتونه که مقصره...
بعدش ا.ت و تهیونگ و بیهوش شدند. وقتی چشم هاشونو باز کردند، روی تختشون بودند. ا.ت خمیازه ای کشید و از تخت پایین اومد... سمت سرویس رفت و دستو صورتشو شست و اومد بیرون.
+آجوما... صبحانه آمادس؟
✓بله دخترم آمادس. فقط زود بخور که به جلست برسی.
+جلسه؟ هااا اون جلسه... خیلی خب آجوما.
صبحانشو خورد و لباساشو پوشید و با رانندش به سمت محل قرار حرکت کرد.
_منشی لی؟
•بله آقای کیم؟
_همه چیز برای پذیرایی آمادست؟ پدرم کجاست؟
•آمادست. پدرتون توی راه هستند.
_خوبه... میخوام همه چیز به شکل خوبی برگزار بشه. همه ی مافیا ها اونجا حضور دارند.
•بله...
ات به محل قرار رسید و از ماشین پیاده شد. دنبال کسی بود که این جلسه رو تشکیل داده... ولی نمیدونست اون شخص، همون کسیه که توی 22 سالگیش قراره باهاش ازدواج کنه! یه چیزی رو فراموش کردیم که بگیم. ا.ت فردا تولد 18 سالگیشه و تهیونگ هم چند ماه دیگه 23 ساله میشه(: زمان به وقتی برگشت که تهیونگ اصلا ا.ت و ا.ت هم اصلا تهیونگ رو ندیده بود. اولین دیدارشون، توی اولین جلسه ی مافیایی ا.ت بود چون پدر و مادرش توسط تصادف مرده بودند و ا.ت باید به جای پدرش، مسئولیت باند رو به عهده میگرفت. اون هنوز بچه بود و تازه به سن قانونی رسیده بود ولی این چیزی از سرنوشتش رو تغییر نمیداد... اولین دیدار و برخورد تهیونگ و ا.ت، زمانی بود که ا.ت جلوشو ندید و محکم با تهیونگ برخورد کرد. تهیونگ هم اونو گرفتش و توی چشماش غرق شد... سرنوشت، دوباره اونهارو بهم رسوند فقط با این تفاوت که اون اتفاقات ترسناک تکرار نشدند و اونها به آرومی کنار هم زندگی کردند...
The end...
۹.۶k
۲۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.