رمان ارباب من پارت: ۸۷
موهای حالت دارِ خرماییم الان به موهای خوش رنگِ زیتونی رنگ تبدیل شده بود و به چشمهای سبزم میومد اما من دوستشون نداشتم!
من دلم همون موهای خرمایی رنگم رو میخواست که همیشه باعث انرژی بابا بود و بهم میگفت هیچوقت رنگشون نکن.
اشک جمع شده توی چشمام رو به زور کنترل کردم و با لبخند مصنوعی رو به اون خانم گفتم:
_ مرسی، خیلی قشنگ شده
_ واقعا راضی هستید؟ خوشتون اومد؟
_ خیلی
_ خداروشکر
و به سمت وسایلش رفت و همشون رو جمع کرد و گفت:
_ خب من دیگه میرم، امیدوارم شوهرتونم خوشش بیاد
_ ممنونم عزیزم
از اتاق خارج شد، منم به سمت تخت رفتم و نشستم و به اشکام اجازه ی فرو ریختن دادم.
دلم نمیخواست هرچیزی و هرکاری که بهراد میخواست رو انجام بدم اما مجبور بودم و منم از اجبار متنفر!
در اتاق باز شد و بهراد وارد شد اما من بی توجه بهش همونجا نشستم و به یه طرف دیگه نگاه کردم.
یه چند دقیقه ای گذشت که هیچ صدایی ازش نشنیدم پس آروم به سمتش برگشتم و نگاهش کردم.
مات و مبهوت وسط اتاق ایستاده بود و بدون هیچ حرکتی بهم خیره شده بود پس دستم رو تکون دادم و گفتم:
_ اینجوری نگاه نکن
_ ی...یلدا
دهنم رو کج کردم و با بداخلاقی گفتم:
_ من یلدا نیستم!
وقتی اشک تو چشماش جمع شد و شروع به ریختن کرد، چشمای من اندازه دوتا نعلبکی شد!
نمیتونستم باور کنم کسی که جلوم ایستاده و داره مثل ابربهار گریه میکنه همون بهرادِه سردیه که هیچی براش مهم نیست!
_ خیلی شبیه یلدا شدی، من نمیتونم تحمل کنم!
من هنوز مبهوت اشکهای روی صورتش بودم و نمیفهمیدم چی میگه و با تعجب گفتم:
_ تو داری گریه میکنی؟
به حرفم توجهی نکرد و سریع به سمتم اومد و محکم بغلم کرد!
انقدر من رو به خودش فشار داد که دردم گرفت و گفتم:
_ ولم کن وحشی، چرا اینطوری میکنی؟
ازم جدا شد اما همونجا ایستاد، دستاش رو دور صورتم گذاشت و گفت:
_ خیلی دوستت دارم یلدا
من دلم همون موهای خرمایی رنگم رو میخواست که همیشه باعث انرژی بابا بود و بهم میگفت هیچوقت رنگشون نکن.
اشک جمع شده توی چشمام رو به زور کنترل کردم و با لبخند مصنوعی رو به اون خانم گفتم:
_ مرسی، خیلی قشنگ شده
_ واقعا راضی هستید؟ خوشتون اومد؟
_ خیلی
_ خداروشکر
و به سمت وسایلش رفت و همشون رو جمع کرد و گفت:
_ خب من دیگه میرم، امیدوارم شوهرتونم خوشش بیاد
_ ممنونم عزیزم
از اتاق خارج شد، منم به سمت تخت رفتم و نشستم و به اشکام اجازه ی فرو ریختن دادم.
دلم نمیخواست هرچیزی و هرکاری که بهراد میخواست رو انجام بدم اما مجبور بودم و منم از اجبار متنفر!
در اتاق باز شد و بهراد وارد شد اما من بی توجه بهش همونجا نشستم و به یه طرف دیگه نگاه کردم.
یه چند دقیقه ای گذشت که هیچ صدایی ازش نشنیدم پس آروم به سمتش برگشتم و نگاهش کردم.
مات و مبهوت وسط اتاق ایستاده بود و بدون هیچ حرکتی بهم خیره شده بود پس دستم رو تکون دادم و گفتم:
_ اینجوری نگاه نکن
_ ی...یلدا
دهنم رو کج کردم و با بداخلاقی گفتم:
_ من یلدا نیستم!
وقتی اشک تو چشماش جمع شد و شروع به ریختن کرد، چشمای من اندازه دوتا نعلبکی شد!
نمیتونستم باور کنم کسی که جلوم ایستاده و داره مثل ابربهار گریه میکنه همون بهرادِه سردیه که هیچی براش مهم نیست!
_ خیلی شبیه یلدا شدی، من نمیتونم تحمل کنم!
من هنوز مبهوت اشکهای روی صورتش بودم و نمیفهمیدم چی میگه و با تعجب گفتم:
_ تو داری گریه میکنی؟
به حرفم توجهی نکرد و سریع به سمتم اومد و محکم بغلم کرد!
انقدر من رو به خودش فشار داد که دردم گرفت و گفتم:
_ ولم کن وحشی، چرا اینطوری میکنی؟
ازم جدا شد اما همونجا ایستاد، دستاش رو دور صورتم گذاشت و گفت:
_ خیلی دوستت دارم یلدا
۱۶.۳k
۱۴ فروردین ۱۴۰۲