love is still beautiful پارت سی و دو رمان
love is still beautiful پارت سی و دو رمان
امیلی:سمت گیتار رفتم شروع کردم به زدن و خوندن . کم کم هلن و لیان و کای و تیفانی اومدن ولی هنوز ویکی نیومده بود
من:شروع به گیتار زدن و خوندن کردم اروم با نت ها پیش میرفتم و میخوندم اخرای اهنگ رسید با یه ضربه روی گیتار تمومش کردم اهنگو:خوب چطور بود؟ جیمین:از اونجایی که هیچکس انتظارشو نداشت باید بگم خیلی عالی بود فکر نمیکردم انقدر خوب وکال بخونی کای:میگم یکی بره ویکیه بدبختو بیاره.یهو ویکی با ویلچر سریع اومد تو جیمین هم رفت سمتش هلش داد سمت ما من:ااا ممنون خوب بطری رو بچرخونید. دوباره بطری چرخوندیم روی کاترین و شیومین شیو:خوب جرئت یا حقیقت؟ کاترین:خوب راستش حقیقت شیو:باشه تو بایدامم بگی تو گذشته ی تو و امیلی چه اتفاقی افتاده.کاترین سریع برگشت سمت من منم با خونسردی بهش زل زدم به معنای اینکه مشکلی نداره کاترین:خوب داستان قشنگی نیست بک:من که کنجکاوم بدونم شیو:خوب کاترین شروع کن ما منتظریم کاترین:باشه خوب امیلی یه بچه ی نامشروعه کای:نظرت چیه بقیه شو نگی؟ شیو:کای خفه شو این خیلی مهمه.همه با دلسوزی و ترحم بهم نگاه میکردن حالم از نگاهاشون بهم میخورد یه پوزخند زدم نگاهمو ازشون گرفتم کاترین:مامانم دختر یکی از بزرگ ترین سهامدارای کره بود پارک یان بک:یان همون که بزرگ ترین شرکت رو داره؟ من:اره همون کاترین:خوب دختر بزرگ ترین سهامدار کره بودن هم زیاد زندگیه اروم و دلنشینی نداره پس شرکت رقیب زیاد داشتن یکی از پسرای شرکت رقیب با نقشه به مادرم تجاوز میکنه و خوب امیلی به دنیا میاد یعنی مادرم عاشق پسره بود ولی پسره با نقشه نزدیکش شده اونا میخواستن که مادرم بعد تجاوز خودکشی کنه ولی نشد امیلی که به دنیا اومد بابابزرگ از هر روشی استفاده میکرد که اونو شکنجه بده از هر روشی که بگی انقدر کتک میخورد که بدنش نسبت به هر ضربه ای بدون حس بود بابابزرگم هم دنبال یکی بود که عذابش بده خوب بیماری روحی روانی داشت یه چیزی مثل سادیسم امیلی گزینه ی خوبی بود هر روز کتکش میزد بعضی وقتا میگفت بادیگارداش بزننش با لذت زجر کشیدن نوه شو نگاه میکرد این کتکا هیچ تاثیری روی امیلی نداشت تقریبا بی اثر بود ولی فکر و ذهنش هر روز اسیب میدید هر شب باید داخل انباری میخوابید نه خواب چیه از شدت ضربه ها بیهوش میشد مینداختنش توی انباریه تاریک و در رو روش قفل میکردن بابای منو امیلی که یکی نبود بعد ازدواج مامان و به دنیا اومدن من بابا هم شروع به شکنجه کردن امیلی. کرد اونو به عنوان فاحشه برای مهمونی های بزرگی که سهام دارای کثیف میومدن میبرد و مجبورش میکرد هر کاری میگن انجام بده انقدر شکنجه هاش زیاد شد که میخواست حتی اونو به عنوان برده به یکی از سهامدارای پیر بفروشه امیلی دیگه طاقت نیاورد و فرار کرد بابابزرگ هم از اونجایی که شرکتش گسترش یافت ما رو برد امریکا خوب حتما الان دارید میگید که من اونجا چیکاره بودم من حق نزدیک شدن به هرزه ای مثل امیلی رو نداشتم اینو مامانم و بابام بهم میگفتن اونقدر بچه بودم که حتی نمیدونستم چه لقبی به قهرمان زندگیم میدن درسته قهرمان زندگیم چون اون همیشه با وجود همه دردهاش به من محبت میکرد اون به خاطر نزدیک شدن به من کتک میخورد ولی بازم پیش من میومد اون بود که به خاطر توجه ای که مامانم به من فقط میکرد و از اون تنفر داشت از من متنفر نشد یه بار بهش گفتم که چی میگن هیچی نگفت فقط نگاهم کرد یه لبخند زد من بهش گفتم که اونا بهش میگن هرزه بهش گفتن که اونا بهش میگن نحس و اون فقط یه لبخند زد
با خنده بهم میگفت که اونا راست میگن میگفت کاترین من هرزه ام و نحس هر وقت خواستم بهت دست بزنم سریع ازم دور شو کثیف میشی انقدر احمق بودم که حرفاشو باور کردم شیو:بسه دیگه نگو.همه دوباره برگشتن طرف من نگاهم کردن خیلی عادی نگاهشون میکرد یه لبخند کوچیک هم زدم من:خوب چرا همه اینجوری نگاه میکنین ببخشید که نمیدونستید که با یه هرزه دوستید مشکلی ندارم میتونید دوستیتون رو قطع کنید ویکی:خفه شو من:چرا خفه شم هیچکس دوست نداره با یه هرزه دوست بشه ویکی:من میخوام من دوست دارم با یه هرزه دوست باشم چون تو هرزه نیستی چون تو از منم پاک تری میفهمی من:نیستم من کثیفم هر چقدر هم تو حموم خودمو بسابم این لکه ها از روی من نمیره من یه دیوونه ام چطور میخوای اینو قبول کنی؟ بعد 17 سال از اون زندگیه کذایی من تازه تونستم به افسردگیم غلبه کنم تو نمیتونی با یه دیوونه دوست بشی همون طور که اون نتونست.انگشتمو سمت بکهیون بردم هیچکس نفهمید کی رو میگم من:اره تو نتونستی با من دوست بمونی چون یه هرزه ام.با بکهیون حرف میزدم هیچکس توجه نکرد بکهیون سرشو انداخت پایین بک:امیلی من نمیدونم چی بگم واقعا متاس.من:نگو از تاسف متنفرم میفهمی؟ .دوباره نگاهشون کردم من:خوب بچه ها خیلی فضا مسخره شد من باید ب
امیلی:سمت گیتار رفتم شروع کردم به زدن و خوندن . کم کم هلن و لیان و کای و تیفانی اومدن ولی هنوز ویکی نیومده بود
من:شروع به گیتار زدن و خوندن کردم اروم با نت ها پیش میرفتم و میخوندم اخرای اهنگ رسید با یه ضربه روی گیتار تمومش کردم اهنگو:خوب چطور بود؟ جیمین:از اونجایی که هیچکس انتظارشو نداشت باید بگم خیلی عالی بود فکر نمیکردم انقدر خوب وکال بخونی کای:میگم یکی بره ویکیه بدبختو بیاره.یهو ویکی با ویلچر سریع اومد تو جیمین هم رفت سمتش هلش داد سمت ما من:ااا ممنون خوب بطری رو بچرخونید. دوباره بطری چرخوندیم روی کاترین و شیومین شیو:خوب جرئت یا حقیقت؟ کاترین:خوب راستش حقیقت شیو:باشه تو بایدامم بگی تو گذشته ی تو و امیلی چه اتفاقی افتاده.کاترین سریع برگشت سمت من منم با خونسردی بهش زل زدم به معنای اینکه مشکلی نداره کاترین:خوب داستان قشنگی نیست بک:من که کنجکاوم بدونم شیو:خوب کاترین شروع کن ما منتظریم کاترین:باشه خوب امیلی یه بچه ی نامشروعه کای:نظرت چیه بقیه شو نگی؟ شیو:کای خفه شو این خیلی مهمه.همه با دلسوزی و ترحم بهم نگاه میکردن حالم از نگاهاشون بهم میخورد یه پوزخند زدم نگاهمو ازشون گرفتم کاترین:مامانم دختر یکی از بزرگ ترین سهامدارای کره بود پارک یان بک:یان همون که بزرگ ترین شرکت رو داره؟ من:اره همون کاترین:خوب دختر بزرگ ترین سهامدار کره بودن هم زیاد زندگیه اروم و دلنشینی نداره پس شرکت رقیب زیاد داشتن یکی از پسرای شرکت رقیب با نقشه به مادرم تجاوز میکنه و خوب امیلی به دنیا میاد یعنی مادرم عاشق پسره بود ولی پسره با نقشه نزدیکش شده اونا میخواستن که مادرم بعد تجاوز خودکشی کنه ولی نشد امیلی که به دنیا اومد بابابزرگ از هر روشی استفاده میکرد که اونو شکنجه بده از هر روشی که بگی انقدر کتک میخورد که بدنش نسبت به هر ضربه ای بدون حس بود بابابزرگم هم دنبال یکی بود که عذابش بده خوب بیماری روحی روانی داشت یه چیزی مثل سادیسم امیلی گزینه ی خوبی بود هر روز کتکش میزد بعضی وقتا میگفت بادیگارداش بزننش با لذت زجر کشیدن نوه شو نگاه میکرد این کتکا هیچ تاثیری روی امیلی نداشت تقریبا بی اثر بود ولی فکر و ذهنش هر روز اسیب میدید هر شب باید داخل انباری میخوابید نه خواب چیه از شدت ضربه ها بیهوش میشد مینداختنش توی انباریه تاریک و در رو روش قفل میکردن بابای منو امیلی که یکی نبود بعد ازدواج مامان و به دنیا اومدن من بابا هم شروع به شکنجه کردن امیلی. کرد اونو به عنوان فاحشه برای مهمونی های بزرگی که سهام دارای کثیف میومدن میبرد و مجبورش میکرد هر کاری میگن انجام بده انقدر شکنجه هاش زیاد شد که میخواست حتی اونو به عنوان برده به یکی از سهامدارای پیر بفروشه امیلی دیگه طاقت نیاورد و فرار کرد بابابزرگ هم از اونجایی که شرکتش گسترش یافت ما رو برد امریکا خوب حتما الان دارید میگید که من اونجا چیکاره بودم من حق نزدیک شدن به هرزه ای مثل امیلی رو نداشتم اینو مامانم و بابام بهم میگفتن اونقدر بچه بودم که حتی نمیدونستم چه لقبی به قهرمان زندگیم میدن درسته قهرمان زندگیم چون اون همیشه با وجود همه دردهاش به من محبت میکرد اون به خاطر نزدیک شدن به من کتک میخورد ولی بازم پیش من میومد اون بود که به خاطر توجه ای که مامانم به من فقط میکرد و از اون تنفر داشت از من متنفر نشد یه بار بهش گفتم که چی میگن هیچی نگفت فقط نگاهم کرد یه لبخند زد من بهش گفتم که اونا بهش میگن هرزه بهش گفتن که اونا بهش میگن نحس و اون فقط یه لبخند زد
با خنده بهم میگفت که اونا راست میگن میگفت کاترین من هرزه ام و نحس هر وقت خواستم بهت دست بزنم سریع ازم دور شو کثیف میشی انقدر احمق بودم که حرفاشو باور کردم شیو:بسه دیگه نگو.همه دوباره برگشتن طرف من نگاهم کردن خیلی عادی نگاهشون میکرد یه لبخند کوچیک هم زدم من:خوب چرا همه اینجوری نگاه میکنین ببخشید که نمیدونستید که با یه هرزه دوستید مشکلی ندارم میتونید دوستیتون رو قطع کنید ویکی:خفه شو من:چرا خفه شم هیچکس دوست نداره با یه هرزه دوست بشه ویکی:من میخوام من دوست دارم با یه هرزه دوست باشم چون تو هرزه نیستی چون تو از منم پاک تری میفهمی من:نیستم من کثیفم هر چقدر هم تو حموم خودمو بسابم این لکه ها از روی من نمیره من یه دیوونه ام چطور میخوای اینو قبول کنی؟ بعد 17 سال از اون زندگیه کذایی من تازه تونستم به افسردگیم غلبه کنم تو نمیتونی با یه دیوونه دوست بشی همون طور که اون نتونست.انگشتمو سمت بکهیون بردم هیچکس نفهمید کی رو میگم من:اره تو نتونستی با من دوست بمونی چون یه هرزه ام.با بکهیون حرف میزدم هیچکس توجه نکرد بکهیون سرشو انداخت پایین بک:امیلی من نمیدونم چی بگم واقعا متاس.من:نگو از تاسف متنفرم میفهمی؟ .دوباره نگاهشون کردم من:خوب بچه ها خیلی فضا مسخره شد من باید ب
۱۵.۶k
۰۹ بهمن ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.